🌏
#آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و دوم)
🔻نظر کردم که در نزدیکی افق دود سیاهی با شعله های
#آتش رو به آسمان میرود دیدم باغهایی که پر از
#درختان میوه است آتش گرفته، به هادی گفتم: آن چیست؟ گفت: آن بوستانها از اذکار
#تسبیح مومنی ساخته شده و حالا از زبان آن مومن دروغ و تهمتی سرزده و آن به صورت آتشی درآمده و
#حسنات و باغهای او را دارد میسوزاند و صاحب آن اشجار اگر ایمان محکمی داشت
#اهمیت میداد و چنین نمیکرد و وقتی که به اینجا برسد میفهمد و دود
#حسرت از نهادش بیرون می آید ولی سودی نخواهد داشت.
🔻پس از این باغهای
#سوخته باغهای سبز و خرم پیدا شد که پر از میوه و گل و ریاحین و آبهای جاری و
#بلبلان خوش نوا بود. هادی گفت اینجا اول سرزمین وادیالسلام است که
#امنیت و سلامتی سراسر او را فرا گرفته. رفتیم به قصری رسیدیم که بیرون آن حوضی یکپارچه
#بلورین پر از آب بود، در آن حوض رفتیم و ظاهر و باطن خود را از کدورت و غل و غش صفا دادیم و پس از صفای
#بدن لباسهای فاخری که در آنجا بود پوشیدیم لباسهای من از حریر سبز بود و لباس هادی
#سفید بود.
🔻برخاستیم و هادی حلقه در
#قصر را باز نمود، جوان خوشرویی در را گشود و گفت:
#تذکره عبور خود را بدهید تذکره را دادم امضا کرد، آن را بوسید و با تبسم گفت: داخل این باغها شوید با سلامت و امنیت. این است بهشتی که به ارث بردهاید در نتیجه اعمال نیک خود. ما داخل شدیم و در آن هنگام از عمق جان خدا را
#شکر نمودیم.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب