🌼🍃🤝🌼🍃 خانواده منتظران ( بانوهای بهشتی نازنینم) 🌼🍃🤝🌼🍃 ازسن ۱۷سالگی ازدواج کردم شوهرم مردی باایمان وخوش اخلاق بودخداروشکرمعلم بودوماهم بخاطراینکه پولی جمع کنیم وخونه ای بخریم ازهمون اول ازدواجمون هرجایی که رفت برای خدمت معلمی من هم باهاش اسباب وجهیزیه موبردم وزندگی کردم خیلی خوش گذشت همش خاطره س توروستازندگی کردن هرموقع یاداون زمان میفتم افسوس اون روزهارومیخورم خداییش همسرم بااینکه تومدرسه بیتوته میکردیم همه ی امکانات رفاهی روبرام فراهم میکرد هرکسی میامدخونمون تعجب میکردکه من تورفاه کامل زندگی میکردم واب گرم دارم ....۲۰سال اززندگی بامردی که تمام قلبم وروحم بودگذشت باتمام سختیها ودلخوشیها ...تااینکه بعد۲۰سال که شوهرم درکنارمعلمی مغازه ای زدکه الحمداالله حال وروزمون بهترشد..ازنظرمالی ...ولی بدبختی من ازهمون زمان شروع شد..هروقت شوهرم میامدازسرکارسرش توگوشی بود هررررجامیرفت باخودش میبرد حتی دستشویی وحمام من ازاین کاراش به عذاب افتاده بودشک کرده بودم ناراحت بودم هرموقع میگفتم میگفت بادوستامم باطلبکارامم خلاصه منومیپیچوند..منم حس ششمم قوی بودمیدونستم یه کاسه زیرنیم کاسه هس خلاصه خواب وخوراک نداشتم ناراحت بودم حسابی هرچی باهاش حرف میزدم بامحبت بادعوانمیشدیادعواراه مینداخت یامیرفت بیرون ازخونه...کلا ازبودن بامن فراری شده بود..مردی که باهم زندگی ساختیم توخوشی وناخوشی باهم بودیم ولی الان اینجوریه خب ادم نمیتونه تحمل کنه تااینکه روزتولدحضرت فاطمه رسید ومن قران واوردم وقسمش دادم که توروقران چرافرق کردی بداخلاق شدی همش سرت توگوشیه که دستشوگذاشت روقران که خبری نیس...این بودتاتولدحضرت علی که میشه چن روزبعدش ناهارخورده بودیم ومن میخواستم بخوابم که شوهرم امدکنارم درازکشیدولی خوابش نبردورفت توسالن منم هرکارکردم خوابم نبرد وناگهانی رفتم توسالن که دیدم داره باگوشیش پیام میده رفتم ناگهانی گوشیش وگرفتم به التماس افتادوبزورگوشیش وگرفت منم گریه کردم وخواستم به پدرم زنگ بزنم که دید..ن واقعامیخوام اینکاروبکنم گفت باشه بهت میگم ولی خودتوکنترل کن...منم گفتم باشه گفت حدودچن ماهی میشه زن گرفتم .....😔دنیاروسرم خراب شدشوهرم یه زن بیوه بادوتابچه گرفته بودخداااااایاحالا چکارکنم خواستم برم خونه پدرم نگذاشت خلاصه انگارشوهرموازم دزدیده بودن محکم بغلش کردم گفتم توروقران هرکی هس بهش بگوزنم طاقت نداره بایدجداشین بایدفقط مال من باشی دادمیزدم گریه میکردم تاصبح گریه کردم التماسش کردم برگرد...شوهرمم میگفت اون خانم چندباری امده مغازه گفته بیوه م دوتابچه دارم اگه کسی باشه صیغش میشم شوهرمنم که ساده دل رحم بعدمدتی کلنجاررفتن باخودش ووجدانش بالاخره تصمیم میگیره صیغش کنه که بعدمدتی باهم بودن زنه میبینه مردخوبیه میادبهش کلک میزنه بهش میگه من ازشماحامله م شوهرزودباورمن میره عقدداعم میکنه با۱۴تاسکه😔😞خلاصه رفتم سراغ زنه باالتماس ودرخواست وقسم وایه راضیش کردم با۴تاسکه طلاق بگیره که خداروشکرراضی شدوطلاق گرفت ..بعداون اتفاق شب وروزنداشتم که چراشوهرمن بازندگیمون همچین کاری بکنه همش دعوامیکردم که چرااینکاروکردی روح وروان من بهم ریخته بود شباتاصبح بیداربودم وتمام زندگیمونومرورمیکردم که چراشوهرم همچین کاری کرد..خودشوهرمم خیلی پشیمون بودوعذرخواهی میکردوقسم میخوردگول خورده وازاین حرفا ولی چ فایده من دیگه بهش اعتمادنداشتم دنبال یه کاری بودم که جبران این همه ناراحتی روبکنه من یه کاری کردم بدترازکارشوهرم که ای کاش نمیکردم وقتیکه خیلی ناراحتی نبایدتصمیم گرفتم منم توتلگرام باکسی دوست بشم که شیطون کارخودشوکردوباکسی دوست شدم وتمام غصه هاموفراموش کردم سرم گرم اوشدتمام وقتم شده بوداودیگه شوهرمونمیدیم که جوش بزنم وهروقتم یادم ازکاراومیفتادبه خودم حق میدادم که چرااوانجام دادپس برای منم اشکالی نداره خلاصه درگیرشده بودم حسابی...کم کم اززندگی وشوهروبچه فراموش کردم کم کم شوهرم بهم گیردادکه چراهمش درگیرگوشی هستی تااینکه فهمیدباکسی درارتباطم خدابرای کسی نیاره ارتباطموکلا قطع کردم ولی من که همیشه بامنت باشوهرم حرف میزدم دیگه نتونستم دیگه حالا منت شوهرم روسرم بودبادست خودمون زندگیمونوبه تباهی کشوندیم اعتمادوحرمتاازبین رفت ولی بازم به مرام شوهرم کمترازمن سروصداکردمنت کرد...ولی من واقعاالان که فکرشومیکنم نبایدجواب بدی روبابدترین راه بدیم ازهرخانمی که زندگیش اینطوریه خواهش میکنم راه منونره خیلی سخته ازچشم شوهرافتادن وتوچاه نادانی افتادن ....برای همین همیشه حسرت اوایل ازدواجمووروستاهایی که زندگی کردم ومیخورم کاش میشدبه ۲۰سال پیش برگردم وبه همون روستا....باتشکر 🍃💞🍃 ♡••࿐ @BanovaneMontazer ࿐ ♡••࿐خوشبخت و سعادتمند باشید الهی࿐ 🏠 خانه ی بهشتی بانوان منتظر ࿐