🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ 🔥 ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر🔥 زدم.... و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار 🔥مصطفی را آب کرده بود... که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس 🔥می‌گرفت بلکه خبری از... 🔥 بگیرد تا ساعتی بعد که خبر... انفجار ساختمان امنیت ملی 🔥 کار دلم را تمام کرد... وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته🔥 شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده... رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به 🔥 رسیده و می‌دانستم برادرم از 🔥است که دیگر... پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به🔥 گریه افتادم... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂