.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... زبانم بهم قفل شده بود. لحظه ای از او بدم آمد! گناه من چه بود؟ صدای عصبانی تره محمد حسین مرا به سمتش برگرداند. _بسه نوید! صداااتو بیار پایین. ناراحتی؟ عصبانی؟ باشه به جاش بیا بزن تو گوش من. حق نداری دادو بیداد کنی و هرچی دلت میخواد بگی! اونم به کسی که این وسط هیچ تقصیری نداره. صدات! صداتووو بالا نبر! نوید به سمتش رفت! روبه رویش ایستاد. در چشم هایش خیره شد و گفت: _دوستش داری؟ چرا اینو به خودم‌نگفتی! _نوید تو همچین ادمی نبودی! معلومه چته؟ _نه تغییر کردم! عوض شدم! _نه! تو همون نویدی. فقط عصبانی. _محمدحسین! داداش! گفتی بزنم تو گوشت نه؟ _اره داداش بزن تو گوشم. ناگهان، خیلی غیره منتظره نوید سیلی محکمی به محمد حسین زد. از شدت تعجب دهنم باز مانده بود! چه کرده بودم من؟ حالم از خودم بهم خورد! لعنت به من. محمد حسین لبخند دلنشینی به لب نشاند و گفت: _اروم شدی؟ اگه نشدی بازم بزن. نوید دستش را روی شانه ی محمد حسین گذاشت و با صدایی که بغض در آن نشسته بود گفت: _ببخش محمد. دست خودم نیست داداش. دیوونه میشم وقتی میبینم نمیتونم چیزیو بدست بیارم. این را گفت و از در بیرون رفت. متعجب به محمد حسین خیره مانده بودم. میدانستم چه آشوبی در دل دارد! دلم میخواست به سمتش بروم و به او دلگرمی دهم اما، اما حیف که زبانم جان حرف زدن با او را نداشتند. به سمتم برگشت. با چهره ای پریشان و خسته! لبخند زد! آخ لبخندش باز کار را خراب کرد. باز... باز هم نگاهم نکرد و گفت: _شرمنده! _شما چرا شرمنده ای؟ _هم بخاطر حرفای نوید! هم بخاطر اینکه انقدر اذیت میشید. هووووف! این چه موجودی بود که در هر شرایطی به فکر دیگران بود؟ _نه من اذیت نمیشم. این وسط شمایی که اذیت میشی. همانطور که به سمت صندلی میرفت گفت: _نه خانم. اینا که چیزی نیست ما واس رسیدن به شما مثل اینکه باید از هفت خان رستم بگزریم! انگار حالا حالا ها باید بکشیم. همانطور با لبخند خیره به او مانده بودم که یاد قیمه افتادم. به سمتش رفتم. ظرف غذا را روی میزش گذاشتم و گفتم: _یادمه عاشق قیمه بودید! نگاهش را از ظرف غذا گرفت و خیلی سنگین خندید. _زحمت کشیدین! هیچی بهتر از این الان نمیتونه خوشحالم کنه! خندیدم و گفتم: _فکر کنم دلم پیشبینی کرده بود اینجوری بهم میریزید واس همین خواست یجوری از این حالو هوا دراین! _حالا دستپخت خودتونه؟ با حرفش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند. جواب این سوال چه بود. اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم: _خب.. چیزه... یعنی اینکه خب... دنبال جواب میگشتم که انگار خودش فهمید و با خنده گفت: _اها پس دستپخت شماست! سرم را پایین انداختمو گفتم: _من دیگه باید برم. خدافظ ادامه دارد.... ☆ @Banoyi_dameshgh