#رمان
#عشق_واحد
#پارت70
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم:
_صبر کن اقا محمد!
در جایش دقیقا جلوی در اتاق ایستاد. به سمتم برگشت و گفت:
_جان محمد؟
دست به سینه با اخمی روی پیشانی نگاهش کردم و گفتم:
_دیگه دارم خسته میشم! معلومه چیکار میکنی؟ نه به اینکه یه بار انقدر زود میای خونه. نه اینکه میزاری دو روز بعد میای! بسه هر چه قدر سکوت میکنم و هیچی نمیگم.
در چشم هایم خیره شد و گفت:
_خب خانم بستگی به کارم داره! دست من که نیست.
_پس چی دست توعه؟
_لیلی میدونم الان خسته ای، کلافه ای، بزار برم بیام بشینیم باهم حرف بزنیم.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
_بخدا تو اون کارتو، اون لباست، اون اصلحتو بیشتر از منو امیرعباس دوست داری!
نگاهش تغییر کرد. اخمی به پیشانی نشاند و با جزبه ی خاص خودش گفت:
_عه! لیلی هر چی بگی دم نمیزنم تا صبحم بشینی تو گوشم شکایت کنی گوش میکنم ولی این حرفتو نمیتونم تحمل کنم. اصلا اگه تو بخوای من بس میشینم کنارت. به جون پسرمون من تموم روز و تموم سختیارو به امید دیدن شماها میگذرونم! اول شما، بعد کارم...
سرم را پایین انداختم. با حرف هایش خجالت کشیدم از حرفی که زدم.
ناگهان نگاهم روی دست راستش ایستاد. از زیر استین لباسش خون روی مچ دستش سر میخورد.
لحظه ای رنگ از رخم پرید و ترسیدم. پس بگو چرا مدام سعی داشت داخل اتاق شود.
با لحن نگرانی پرسیدم:
_م...محمد. دستت چیشده؟
دستش را پشتش پنهان کرد و گفت:
_چیزی نشده ال...
فورا دستش را در دست گرفتم و بالا اوردم.
_یاااحسین تیر خوردی؟
_اههه! لیلی چرا شلوغش میکنی چیزی نیست که. به این میگی تیر؟
در همان حین صدای امیرعباس به گوش خورد:
_مامان جیش دارم...جییییش!
محمد در کمال ارامش در چشم هایم خیره شد. خندید و گفت:
_برو! برو تا دوباره اینجا یه سره نکنه!
همانطور که دستش را پانسمان میکردم مراقب بودم امیرعباس به کمک های اولیه دست نزند. بچه نبود که زلزله بود!
الان وقتش بود گندی که زدم را جمع کنم.
ارام گفتم:
_من اگه شکایت میکنم و غر میزنم واس این نیست که از این زندگی خسته شدم. برای اینه که هرچی میگزره تحمل دوریت برام سخت تر میشه! دلم بیشتر برات تنگ میشه. اصلا من از این نگرانیا خسته شدم. و اِلا خودت میدونی من با تمام وجودم این زندگیو انتخاب کردم وپاش وایمیستم. پس از دستم ناراحت نشو.
اول نگاهم کرد و بعد خندید. خیلی ریز میخندید.
هنگ نگاهش کردم و گفتم:
_کجای حرفام خنده دار بود؟
_تیکه ی اخر حرفت! اخه تو هر چی بگی حق داری! چرا فکر میکنی من از حرفات ناراحت میشم؟
زمانی که مجرد بودم مدام از زیر ازدواج و انتخابای مامان در میرفتم. چرا؟ بخاطر اینکه هیچوقت دلم نمیخواست چشمی، دلی گیر و منتظر من باشه. اذیت میشدم اگه کسی که دوستش دارم تو سختی باشه. زمانیم که با تو ازدواج کردم تمام سعیمو کردم که کوچیکترین ازاری نبینی.
ولی خب نشد!
خدا میدونست من تحمل ندارم ببینم سختی کشیدن خانوادمو واس همین یه فرشته گذاشت تو زندگیم که بهم بفهمونه میشه یه همدم داشته باشی تا سختیارو احساس نکنی! تا لحظه به لحظه زندگیو برات قشنگ کنه.
چرا نمیخوای باور کنی که بعد از خدا تو تنها عشق منی.
اره من عاشق لباس و اسلحمم ولی نه به اندازه ی تو.
تواگه هر چی از دهنت دربیاد به من بگی هم من ناراحت نمیشم. چون بیشتر از اینا مدیونتم لیلی خانم. پس تا میتونی سرم غر بزن. کنار اومدنت با این وضعیت اذیتم میکنه... این حق من نیست...
فقط خیره به چشمانش ماندم.
دهانم بسته شده بود حرفی برای گفتن نداشتم.
باز هم او بود و زبان همه چیز بلدش...
ادامه دارد...