*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱٠۵ 📕
–توضیح این سوالت یه کم برات زوده بزار کمکم بهت میگم.
اعتراض آمیز گفتم:
–نه، الان بگو، واسه من توضیح بده خب. از کی دارم به حرفهاتون گوش میدم. برای منم اتفاقا سواله.
امیرمحسن به طرفم چرخید و گفت:
–چون لوک یه آمریکایی که داره به طرف سرزمین خورشید میره. خورشید نماد صهیونیسمه. (نماد سرزمین موعود در کتاب مقدسشون) کسایی که در حقیقت وطن و خونه ندارن.
امینه گفت:
–وا! برداشتن یه آدم منفی و بیریشه رو
به جای آدم مثبت جلوه دادن که چی بشه. اصلا این تلویزیون چرا اینارو پخش میکنه، یعنی اونا اندازهی آریا نمیفهمن؟ نمیگن روی بچههای مردم تاثیر میزاره.
باران شدیدی شروع به باریدن کرد. دانههای درشت باران با تمام قدرت خودشان را به پنجرهی سالن میکوبید.
امینه گفت:
–آخه الان وقت بارون امدن بود؟
از این همه سر و صدای بارات تعجب کردم. کم پیش میآمد باران به شدت ببارد.
بلند شدم و خودم را به اتاقم رساندم. پنجره را باز کردم و چشم به آسمان دوختم. جمعیتی از باران به همراه حمل کنندههایشان، به طرف زمین سقوط میکردند.
حمل کنندهها خیلی کوچک بودند هم اندازهی خود قطرات آبی که از دل آسمان به طرف زمین سفر میکردند. انگار این فرشتهها مسئول باران بودند مثل مادری که مسئول فرزندش است. گویی هدفشان این بود که با احترام هر قطره از باران را به جایی که باید میرساندند. با حیرتی که همراه با دانایی بود، دستم را زیر باران گرفتم.
حاملان باران به سرعت قطرات را روی دست من میگذاشتند و محو میشدند.
ابرِ چشمهای من هم کمکم از این همه زیبایی و شگفتی عقده گشودند.
خدای من، یعنی سرنوشت هر یک قطره بارانت برایت اینقدر مهم است که همراه هر کدامشان سربازی روانه کردی؟ تا به سلامت فرود بیایند.
تو مسیر هر یک قطره آب را مشخص کردی، مگر میشود مرا رها کرده باشی؟
دستم را جلوی صورتم گرفتم زبانم را به کف دستم زدم و قطرات آب را همراه قطرات باران چشمهایم بلعیدم.
چشمهایم را بستم و به بارانهای بلعیده شده گفتم:
–حتما سرنوشت شما شنا کردن در رگهای من بوده.
پنجره را بستم و از پشتش به ریزش فرشتهها نگاه کردم.
شاید برای همین دیدن برف و باران اینقدر لذت بخش است چون همراه فرشتهها فرود میآیند. باید گفت ریزش فرشتهها.
نمیدانم چقدر گذشت. باران هنوز میآمد و من به باریدنش از پشت پنجره زل زده بودم.
متوجه شدم، اشکهای من هم مثل باران بند نیامده و برای خودش جوی کوچکی روی صورتم باز کردهاند.
همان موقع امیر محسن وارد اتاق شد و گفت:
–میگم اُسوه، من دوباره مثل روز خواستگاری همین کت و شلوار رو پوشیدم. به نظرت صدف خوشش میاد؟ نگه تکراریه، آخه دخترا حساسن.
چشم از پنجره گرفتم و نگاهش کردم. با کت و شلوار زیبایی که فقط برازندهی خودش بود مثل ماه شده بود. بوی عطرش اتاق را برداشته بود. موهایش را طوری آب و جارو کرده بود که یک لحظه شک کردم کار خودش باشد. از همیشه مرتبتر و شیکتر. لبخند زدم و روی تخت نشستم.
–صدف فعلا فقط خودت رو میبینه داداش من، الان هر چی بپوشی تو چشم اون قشنگه. استرس این چیزارو نداشته باشه.
لبخند زد و کنارم روی تخت نشست.
–استرس ندارم، فقط نظر خواستم. تو خوبی؟ بعد دستش را روی صورتم کشید.
–چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟ چیزی شده؟
–نه، گریهی ناراحتی نیست.
میدونی خودم روشبیهه کی تصور میکنم؟
–نه.
–مثل کسی که داخل سینما نشسته بوده ولی پشت به پردهی سینما. برای همین تاریکی اونجا لجش رو درمیاورده و فقط غر میزده که امدیم اینجا چیکار، اینجا که خبری نیست.
صدا و نور فیلمی که در حال پخشه تمام تلاشش رو میکرد که من رو متوجه کنه که اصل کاری درست پشت سرمه ولی من اونقدر مشغول چیپس و پفک خوردن و غر زدن بودم که متوجه نشدم. شایدم نخواستم متوجه باشم. بعد زانوهایم را بغل گرفتم و نالیدم.
–خدایا تو خواستی خودت رو بهم نشون بدی ولی من نفهمیدم من فقط تاریکیها رو دیدم اصلا حواسم به پرده سینما نبود
من امدم این دنیا فقط برای تماشا، چشمهام بسته بود، تو چقدر خواستی حواس من رو جمع اون پرده نمایش کنی ولی من فقط خودم رو رنج دادم و تاریکیهای سینما رو دیدم. تو اونجا رو تاریک کرده بودی که من فیلمت رو بهتر ببینم.
ولی من که فیلمی ندیدم چطور میخواستم بفهمم و بدونم که موضوع فیلمش چی بود.
من همش سرم گرم تخمه خوردن و آدمهای اطرافم بودم. همه چی دیدم جز تو.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠
@Banoyi_dameshgh