همسرم با وجود سن کم اهل نماز جمعه و نماز شب بود و تا جایی که امکان داشت نمازهایش را به صورت جماعت می خواند. خیلی از سحرها من با صدای نماز شب او از خواب بیدار می شدم. همه ویژگی هایش منحصر به فرد بود و در هر شرایطی صداقت در کارهایش داشت. رضایت خداوند را سرلوحه تمام کارهایش قرار داده بود.
- او آنقدر شور شهادت را در سر داشت که همیشه به من میگفت: دوست دارم دیِنی که به گردن دارم را ادا کنم. زمانی هم که در سوریه بود و با من تماس میگرفت میگفت: اگر اتفاقی برای من افتاد مبادا گله و شکایت کنی و ناراضی باشی و اینکه بگویی: کاش مانع او شده بودم. دوست ندارم اجری که می بری را با این کلمات ضایع کنی. سعی کن توکلت به خدا و ائمه اطهار (ع) باشد.
اما با همه این حرف ها شهادت او برای من خیلی سخت بود. ما چهار سال با هم زندگی کرده بودیم، روزهای شیرینی را با هم بودیم و سختی های بسیاری را پشت سر گذاشته بودیم و در یک آرامش نسبی بودیم و این اتفاق یک تنهایی و دلتنگی شدیدی برای من به وجود آورد. طوری که با وجود تمام سفارش هایی که به من کرده بود و با توکل به خدا و توسلی که به ائمه (ع) و شهدا پیدا کرده بودم، از خودش خواستم که حالا که رفته و به آرزویش رسیده به من کمک کند که بتوانم دلتنگی هایم را در خودم آرام کنم و نخواهم گریه کنم و یا زبانم حتی یک بار به گله و شکایت باز شود، و خواستهام مانند یک معجزه برآورده شد