که همون لحظه صدای زنگ در بلند میشه مامان به سمت در میره و کسری میاد داخل که یهویی به سمتش میرم و می‌پرم بغلش حرفی نمی‌زنه و اونم فقط محکم بغلم می‌کنه، چند دقیقه همینطوری بدون حرکت توی بغلش می‌مونم که برای اینکه قدش بهم برسه سرش رو خم می‌کنه و دم گوشم میگه: - ولم‌کن خفه شدم، لوس نشو دیگه! که محکم می‌زنم توی پاش و ولش می‌کنم، که این دفعه اون جلو میاد و بوسه‌ی کوتاهی بر پیشونیم می‌زنه و میگه: - تولدت مبارک آبجی خوشگلم! که می‌زنم زیر خنده و میگم: - می‌مردی این و همین اول بگی؟ و از بغلش میام بیرون و نگاهم به مازیار می‌افته که لبخند ژیکوندی تحویلم میده... کسری به سمت میز میره و میگه: - به به چه کیکی، تا من لباس‌هام رو عوض می‌کنم ظرف ها رو آماده کنید تا بیام که از گرسنگی دارم غش میرم! و به سمت اتاقش رفت، اسرا گوشیش رو به سمتم می‌گیره و میگه: - چند تا عکس با من و کیک بگیر بعدش برش بزنیم! و کلی عکس با ژست های مختلف گرفتیم، کسری از اتاق میاد بیرون... کیک رو برش زدم و بعدش هم بقیه مشغول خوردن کیک شدن منم مشغول باز کردن کادو ها... اول کادوی مامان بابا که جعبه‌ی کوچیکی بود رو باز می‌کنم که متوجه سوئیچ ماشین میشم بابا رو به من می‌کنه و میگه: - ماشینت توی پارکینگه! - خیلی ممنون، من برم بینمش. و از پله ها پایین میرم که 206 آلبالویی رنگی توی پارکینگ چشمک می‌زنه بهم...