با بی‌اهمیتی از کنارش بلند میشم و میگم: - پاشو بریم که کم کم داره هوا تاریک میشه! از جاش بلند میشه و موهای پریشونش رو از روی صورت سفیدش جمع می‌کنه و باهم راه می‌افتیم! به سمت ماشین می‌ریم، که همون لحظه صدای زنگ گوشی کیانا بلند میشه، کیانا گوشی رو از داخل کیف زرشکی رنگش بیرون می‌کشه! - وای مامانه، حتما نگران شده! - آره شب شده. کیانا تماس رو وصل می‌کنه و مشغول صحبت میشه: - الو؟ که با شنیدن صدای مامانش رنگ صورتش عوض میشه! - چیشده مامان؟ و با لحنی که نگرانی توش موج می‌زنه میگه: - چرا گریه می‌کنی مامان؟ نگرانی توی لحن و صورت کیانا به من هم اضافه میشه و میگم: - چیشده؟ که انگشتش رو به نشونه‌ی هیس نشون میده و میگه: -کسری چی؟ یعنی چه بلایی سر کسری اومده؟ بغضش می‌ترکه و هق هق کنان میگه: - کدوم بیمارستان آدرسش رو برام بفرست الان خودم رو می‌رسونم! - نگران نباش مامان، الان حرکت می‌کنم! و گوشی رو قطع می‌کنه، به درخت تکیه میده و می‌زنه زیر گریه... - چیشده؟ که هق هق کنان ناله می‌کنه: - داداشم، کسری! دستش رو می‌گیرم و با نگرانی میگم: - کسری چیشده؟ گوشی رو داخل کیفش می‌ذاره و کلید رو سمتم می‌گیره و میگه: - اگر زحمتی نمیشه بشین پشت فرمون من رو تا بیمارستان برسون! کلید رو می‌گیرم و به سمت در راننده میرم، کیانا هم کنارم می‌شینه و میگه: - ببخشید! - عیب نداره این حرفها چیه!