~حیدࢪیون🍃
#Part_144 که محکم می‌میگم و میگم: - عشق عمه است دیگه! که چشم هاش رو ریز می‌‌کنه و میگه: - نه خیرم ج
با اسما آماده می‌شیم و بعد خوردن چند لقمه‌ی کوچولو صبحانه که توی راه حالم بد نشه، شماره رویا رو می‌گیرم که بعد چند بوق کوتاهی صداش داخل گوشی می‌پیچه: - سلام، به به چطوری رویا خانوم؟ ما آماده ایم. - تو راهیم، ۱۰ دقیقه دیگه بیا پایین. - چشم. و گوشی رو قطع کردم و درون کیف دستی کوچیکم گذاشتم. *** با صدای زنگ در درخونه دفتر رو می‌بندم و به سمت در میرم، در رو باز می‌کنم، که همون لحظه میترا و فرشته با پیتزا وارد می‌شن. - Hello که میترا داد می‌زنه: - رها به خدا دیوونه میشی انقدر درس می‌خونی، حتما الان هم داشتی زبان تمرین می‌کردی! اما فرشته تنها پیتزا ها رو روی میز‌ می‌‌ذاره و شالش رو از سرش بر می‌داره و رو به میترا میگه: - خودت نمی‌خونی مانع نشو، بزار خانوم پلیسمون بخونه. موهای لَختش رو تازه طلایی رنگ کرده بود و خیلی تغییر کرده بود... مانتوی قرمزش رو هم در آورد و روی مبل انداخت و آستین های لباسش رو بالا فرستاد و روی میز نشست و مشغول خوردن پیتزا شد. - بشنید دلی از عزا در بیاریم بعدش هم بریم سراغ درس! روی میز ها می‌شنیم و مشغول خوردن پیتزا می‌شیم که فرشته آهی می‌کشه و میگه: - یاد مامان افتادم، ولی الان اون اون سر دنیاست و من اینجا. میترا پیتزاش رو پر سس کرد و گفت: - فرشته تو چرا نرفتی پیش مامانت؟ که فرشته هم تنها برای خودش لیوانی نوشابه‌ی زرد ریخت و گفت: - بعد که مامان از بابا طلاق گرفت، مامان رفت خارج و من اون موقع سنم کم بود و بابا نزاشت برم و من رو پیش خودش نگه داشت، الانم مجبورم اون زن عفریته و پسرش ایلیا خان رو تحمل کنم!