باران‌ِ عشق
سهیل عقب تر رفت و تاکیدی گفت : - اگه میخوای بکشمش یه قدم دیگه برداری تمومش میکنم ... به جون مادرم ا
خاله بهجت دستهاش رو مقابلم گرفت که هیستریک و عصبی میلرزیدن ... دلم برای حال و روزش مچاله شد ... دلم برای بهترین رفیقم که به اندازه یه برادر پشتم بود ناله میزد و از ته دل دعا میکردم بهروز به زندگی برگرده. خاله بهجت دماغش رو بالا کشید و با گریه گفت : - پسرم تیر خورده کیان ... پسر دسته گلم که با هیچکس دعواش نمیشد ... چطوری بیقراری نکنم براش ... جوون رشیدم که آرزو داشتم روز عروسیشو ببینم. شرمنده حال لب زدم : - من نمیخواستم بهروز دخالت کنه خاله ، بهش گفته بودم نیاد ،بیاد اینجا پیش بهار تا من برگردم اما اون خودشو قاطی کرد، اصلاً فکر نمیکردم پاشه بیاد اونجا. مجتبی یه لیوان جلوی خاله بهجت گرفت و گفت : - بیا خاله یکم از این آبمیوه بخور اعصابت آروم بشه. خاله بهجت نگاهی به بهروز کرد و با پوزخند گفت : - اعصاب من آروم بشه ؟ من دارم تیکه تیکه میشم واسه بچم ... اعصابم بره به جهنم ... بهروزم باید سالم بیاد بیرون. مجتبی : - ایشالا میاد خاله بخور یه ذره آروم بشین. خاله بهجت لیوان رو از دست بهروز گرفت و تشکر کوتاهی کرد و گفت : - باران کجاست ؟ مجتبی آروم گفت : - بردمش تو حیاط حالش خیلی بد بود گفتم یکم هوا بخوره. خاله بهجت ساده هم سرش رو تکون داد .... بهش اشاره کردم که کمی از خاله بهجت فاصله بگیره و نزدیکم بشه ... اومد و گفت : -چیه ؟چی میگی ؟ -من میخوام برم پیش بهار ، میبینی که از وقتی عمل کرده هنوز ندیدمش این اوضاع و حال بهروز بدجوری بهم ریختم کرده ... برم پیشش تا بیشتر از این داغون نشده... - خب غلط کردی تا الانم موندی اینجا برو دیگه معطل چی هستی ... خبر مرگم‌ من خو اینجام. - کور نیستم دارم میبینم تو چقدر اینجایی ... همین جاهم باش یکم هوا خاله بهجتُ داشته باش تا بیمارستانُ نبرده رو مین. پوفی کشید و گفت : - تیکه ننداز، تو برو منم میرم بارانُ میارم بالا میایم پیش خاله بهجت. - خیله خب . برم اول از امیر بپرسم ببینم وضعیت بهروز چطوره بعد میرم پیش بهار. درسته بهار رو ندیده بودم اما قبل از اینکه بیام به امیر زنگ زدم و از حالش پرسیدم که گفت عملش تموم شده اما هنوز بیهوشه ... مجتبی باشه ای گفت و همون لحظه از اون بخش بیرون اومدم و رفتم به اتاق امیر ... از پذیرش پرسیدم گفت تو اتاقش در حال استراحتِ ... نمیخواستم مزاحمش بشم اما کارم واجب بود و باید حتماً از وضعیت بهروز مطلع میشدم ... یه تقه آروم به در اتاقش زدم که چند ثانیه بعد بلند و رسا گفت : -بفرمایید. در اتاق رو باز کردم ، امیر سرش تو برگه های روی میزش بود؛‌ تا منو دید با لبخند پهنی گفت : - بیا داخل توله ، بیا که امروز حسابی گل کاشتی. - نمیخوام زیاد مزاحمت بشم امیر اومدم در مورد بهروز بپرسم و برم. - باشه حالا بیا داخل یه چایی با هم میخوریم حرف هم میزنیم. - نه زیاد وقت ندارم باید برم پیش بهار ... عمل بهروز خوب پیش میره ؟ امیر کمی مکث کرد و گفت : - هنوز که عملش تموم نشده ... یکم صبر کنی نتیجشو میفهمیم. - میدونم فقط میخوام مطمئن بشم امیدی هست ؟ - آره نگران نباش بهترین دکترامون الان تو اتاق عملن ... ایشالا که اتفاق بدی نمیفته ... الکی بد به دلت راه نده. خیالم راحت شد و آسوده نفسم رو بیرون دادم که امیر با لبخند گفت : -هنوز نرفتی پیش زنت ؟ - نه ... موضوعات امروز و بهروز و اون حال خاله بهجت انقدر آشفتم کردن که نمیدونستم باید چیکار کنم ... گفتم اول بیام پیشت در مورد بهروز بپرسم بعد برم پیش بهار. امیر لبخند دلگرم کننده ای زد و با فشار دادن چشمهاش روی هم بهم اطمینان داد و گفت : - نگران بهروز نباش قول میدم بهت خوب میشه ، عملش که تموم شد خودم بهت خبر میدم ... تو برو پیش زنت اون بیشتر بهت احتیاج داره ... از وضعیت بچه‌تم خبر ندارم اما امیدوارم حالش خوب باشه. لبخند بی‌جون زدم و گفتم‌: - ممنون ... خیلی چاکرتم داداش‌. از اتاق امیر بیرون اومدم و به سمت اتاقش رفتم ... بقدری دلتنگش بودم که انگار سالها از دیدنش محروم بودم ... خاله بهجت تا قبل از اینکه ما بیایم و خبر تیر خوردن بهروز رو بفهمه درِ اتاق بهارم بود ... بهم گفت که یکی از بچه‌هات دووم نیوردن اما خدا دخترت رو بهت بخشید ‌... هر چند بخاطر زود به دنیا اومدن این کوچولوی نازنینم نمیتونستم در مورد زنده بودنش امیدی داشته باشم اما دستم به سمت رحمت خدا دراز بود تا تنها بهونه‌م رو ازم نگیره تا بتونم بوسیله اون مادر چموشش رو برای همیشه کنار خودم نگه دارم ... دلبر شیرینم ... یار همیشگیِ من ... بهارم ... اون الان بزرگترین اولویت زندگیمه...