آن اسیر را در حالی‌که پتویی روی سرش انداخته بودیم عقب وانت سوار کردیم. مراقب بودیم که هوس فرار به سرش نزند. از خط مقدم که فاصله گرفتیم بچه‌هایی که جلو نشسته بودند ضبط ماشین را روشن کردند. صدای حاج منصور بود که داشت پخش می‌شد. حاجی نوحه‌ای می‌خواند که آخرش یا حسین مظلوم داشت و همه بچه‌هایی که پشت وانت نشسته بودیم آن را با هم زمزمه می‌کردیم و سینه می‌زدیم. من روی گوشه پتویی نشسته بودم که افسر اسیر عراقی روی سرش کشیده بود. یک لحظه احساس کردم با هربار زمزمه یا حسین مظلوم، اسیر عراقی هم زیر پتو تکان می‌خورد. گوشه پتو را مقداری بالا زدم. دیدم اسیر عراقی هم دارد آرام آرام با دستش به سینه می‌زند و با ما یا حسین مظلوم می‌گوید. به دوستان گفتم بچه‌ها این اسیر هم دارد سینه می‌زند. پتو را کنار زدیم و با عربی دست و پا شکسته از وی چند تا سوال کردیم. آن اسیر عراقی به ما فهماند که شیعه است و به زور وی را آورده‌اند و خودش را معرفی کرد. گفت اسم من کاظم است و اهل کاظمین هستم. این را که شنیدیم برایش کمپوت باز کردیم و وقتی هم به نیروهای دیگر تحویلش دادیم سفارشش را کردیم».