بصیـــــــــرت
🍃🌸🌺🌼 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پانزدهم(الف) ✍به سمتم خم شد دستانش را در هم گره کرد و روی م
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 (ب) مکث کرد،طولانی: - سارا،دانیال زندست! آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت عثمان زیاد بود که صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم - چی گفتی؟ و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد. بخور الانه که کل بدنت تَرَک برداره دختر، تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست؟ از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست،پشت سرت اومدم دریغ از یه بار لرزیدن. ببینم نکنه ملکه برفی که میگن، خودِ تویی؟😕 دیگه کم کم باید ازت بترسما ! وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی، دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد. عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد. - دیگه این کمر،کمر بشو نیست. اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته چرا جواب سوال و نگاهم را نداد؟ایستادم. درست در مقابلش - دانیال کجاست؟ برگردیم پیش صوفی چرا دروغ گفت؟ اما اون گفت که مرده...گفت که خودش دانیالو کشته! و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشید. - صبر کن کجا با این عجله؟صوفی رفته ناگهان زیر پایم خالی شد. دست پاچه و وحشت زده یقه ی عثمان را چنگ زدم - کجا رفته؟ تو فرستادیش که بره،درسته؟ توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟ اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم،هان؟ اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟ از کجا معلوم که همه اینا چرتو پرت نباشه؟ اول میگین دانیال مرده،حالا میگین زندست! توام یه مسلمون بدی!مثه پدرم @khamenei_shohada