بصیـــــــــرت
#خاطرات_شهدا 🌷 🌺برشی از #کتاب_سربلند روایت زندگی #شهید_محسن_حججی🌺 👇👇ادامه در متن زیر
💠برشی از کتاب روایت زندگی 🍃🌹دخترم که باردار شد یکی از اتاق هایمان را دادیم دستشان. می‌خواستم هوایشان را داشته باشم. باصدای صبح پامیشدم. می‌رفتم صدایش بزنم. می‌دیدم نشسته. از کی؟ نمی‌دانم. تا صبحانه آماده کنم هنوز مشغول بود. 🍃🌹دلم بند نبود. چند دفعه سرک کشیدم. با چشم خودم دیدم که هرروز ، و را می‌خواند. 🍃🌹زمستان‌ها داخل اتاقی که بخاری نداشت سجاده‌اش را پهن می‌کرد. می‌ترسیدم سرما بخورد. می‌گفتم:(( مامان‌جون قربونت‌برم اینجا سرده!)) می‌گفت:(( اتفاقا اینجا خوبه.)) می‌خواست خوابش نبرد و نشود. 🍃🌹زود شناختمش که اهل نماز و روزه است. از همان روز خرید عروسی. سرظهر وسط بازار غیبش زد. با سینی آب‌هویج‌بستنی پیدایش شد. گفت رفته نماز بخواند. هنوز باهاش راحت نبودم. به مادرش گفتم:(( چرا آقامحسن برا خودش بستنی نخریده؟)) چادرش را کشید توی صورتش و یواشکی درگوشم گفت:(( است.)) 🍃🌹موقع انتخاب هم گفت:(( من طلا دست نمی‌کنم؛ برای مرد حرومه.)) اولش که افتاد رو دنده لج که اصلا حلقه نمی‌خواهم. بعد که زهرا اصرار کرد به حلقه‌ی رضا داد. همه بازار را زیر پا گذاشتیم تا سِت طلا و پلاتین پیداکنیم. ✍به روایت مادر همسر 🌷