ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه‌ها را گذاشتم پیش همسایه‌مان،خانم دارابی،و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت:«اول بهتر است این آزمایش‌ها را انجام بدهی.» آزمایش‌ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت:«شما که حامله‌اید!» یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشهٔ میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی‌حس شد و زیر لب گفتم:«یا امام زمان!» خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.» با ناراحتی گفتم:«بچهٔ چهارمم هنوز شش ماهه است.» دستم را گرفت و گفت:«نباید به این زودی حامله می‌شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه‌ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.» گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم» دکتر خندید و گفت:«خوشبختانه یا متاسفانه باید بگویم آزمایش‌های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.» نمی‌دانستم چه کار کنم. کجا باید می‌رفتم. دردم را به کی چطور می‌توانستم با این همه بچهٔ قد و نیم قد دوباره دورهٔ حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کند. وای دوباره چه سختی‌هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری‌ام داد. @Baserin313