ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۷۴
.
.
.
.
یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچهها را گذاشتم پیش همسایهمان،خانم دارابی،و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت:«اول بهتر است این آزمایشها را انجام بدهی.»
آزمایشها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت:«شما که حاملهاید!»
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشهٔ میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بیحس شد و زیر لب گفتم:«یا امام زمان!»
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم:«بچهٔ چهارمم هنوز شش ماهه است.»
دستم را گرفت و گفت:«نباید به این زودی حامله میشدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچهات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.»
گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم»
دکتر خندید و گفت:«خوشبختانه یا متاسفانه باید بگویم آزمایشهای این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.»
نمیدانستم چه کار کنم. کجا باید میرفتم. دردم را به کی چطور میتوانستم با این همه بچهٔ قد و نیم قد دوباره دورهٔ حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کند. وای دوباره چه سختیهایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداریام داد.
@Baserin313