✅👈 حجت الاسلام محقق کاشانی 💠 یکی از بستگان نزدیک ما، حاجیه خانم محترمه‌ای است متدیّن و مورد اعتماد، ایشان می گفت: شبی در عالم خواب دیدم که به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها مشرّف هستم. 💠 آخر شب بود و چراغ‌ها را یکی یکی خاموش می کردند و افراد را از حرم بیرون می نمودند. من با خود گفتم: بروم نزدیک ضریح مطهر و با حضرت خداحافظی کنم. 💠 پای ضریح که رسیدم، دیدم داخل ضریح، نور زیادی است و حضرت با چادری سفید بر روی صندوق نشسته است. سلام کردم و حضرت جواب دادند. 💠 با خود گفتم اکنون که توفیق زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها را پیدا کرده ام، از ایشان چیزی بخواهم. 💠 خواسته‌های خود را سبک و سنگین کردم، به نظرم آمد مشکل برادرم را مطرح کنم؛ چون او خیلی گرفتار بود و دلم برای او می سوخت. 💠 قبل از اینکه موضوع را با آن حضرت مطرح کنم، دیدم حضرت لبخندی زدند و فرمودند:«او که با ما ارتباطی ندارد». 💠 تعجّب کردم و از خواب بیدار شدم. حسّ کنجکاوی من گل کرد و درصدد تفحص از حال برادرم برآمدم. متوجّه شدم او با اینکه در قم بود و هر روز از صحن مطهر عبور می کرد، بیش از یک سال است که به حرم مشرّف نشده است. 💠 با لطائف الحیل مطلب را به او رساندم، به طوری که ناراحت نشود. الحمدلله درصدد جبران برآمد و گرفتارهای او تقلیل یافت. 📚 بر منبر خاطره، ص ۲۳۲