داود بن اسود گفت:
مرا حضرت عسكرى عليه السّلام خواست و چوبى به من سپرد مثل اينكه پاى دربى بود گرد و بزرگ كه در دست جا ميشد.
فرمود:
با اين چوب برو پيش عمرى.
من به راه افتادم در بين راه مرد سقائى به من برخورد كه قاطرى داشت قاطر مزاحم رفتن من شد سقا صدا زد كنار برو تا قاطر رد شود من با همان چوب به قاطر زدم چوب شكست ناگهان ديدم داخل چوب نامه ها ای است فورى چوب را برداشتم سقا شروع به داد و فرياد كرد و مرا و مولايم را فحش داد.
وقتى در مراجعت به نزديك خانه رسيدم عيسى خادم نزديك درب دوم پيش من آمده گفت مولايم ميفرمايد:
چرا قاطر را زدى و پايه درب را شكستى؟
گفتم: من نميدانستم داخل پايه درب چه بود.
فرمود چرا كارى كردى كه محتاج به عذر خواهى بشوى؟
مبادا دو مرتبه چنين كارى بكنى اگر ديدى كسى به شما ناسزا می گويد راهت را بگير برو مبادا با او به گفتگو بپردازى يا خود را معرفى كنى كه كه هستى!
ما در محله و شهر بدى هستيم از راه خودت برو كليه كارها واحوال تو را مطلع هستيم و ما خبر داريم متوجه باش.
📚 زندگانى حضرت جواد و عسكريين عليهم السلام ( ترجمه جلد ۵۰ بحار الأنوار)، ص: ۲۴۵