امیدان فردا
#قسمت_هفتم #دو_واله_مدافع ❤️ هوالسبحان زنگ صدای گریه و هق هق اسماء تو گوشم پیچید و از شدت ناراحت
❤️ هوالسبحان مامان! مرتضی بود. من دارم میرم بیرون.کاری نداری؟ نه مادر جان، مراقب باش. سریع رفتم سراغ کمد لباس، خب چی بپوشم، آهان! پیراهن سبزه رو برداشتم و با شلوار کتان سدری رنگ ست کردم و عینک دودی هم برداشتم و الکی یه شونه به موهام زدم و رفتم دم در... واااای، تو چرا قیافه ات رو اینطوری کردی، سد مرتضی پس ریشات کو؟ مرتضی: به ریش نیست که به ریشه است. من: آره تو که راست میگی! درخواسته یاره؟ مرتضی: یار کیه؟ من: سارا دیگه . مرتضی: اه دوباره تو شروع کردی، بابا یار کجابود، تو هم یه چیزی می فهمی آدمو رسوا می کنی بخدا... من: خوبه خوبه خیلی پررو بازی درمیاری شب تو مسجد پشت میکروفون میگما، چته؟ چرا پاچه می گیری؟ هاپ هاپ مرتضی: هیچی بابا، بشین، می خواستم برم مسجد امام حسن پیش آقای خوشوقت گفتم تو هم بیای... من: به به دمت قیج، به تو میگن رفیق . مرتضی: رفیق؟ من: آخ ببخشید دوست. مرتضی: دوست؟ خوشت میاد اذیت کنی؟ من: خب بابا، داداش؛ خوبه؟ مرتضی یه لبخند رضایت بخشی زد و گفت بشین بریم دیگه. مثله همیشه یه بوس کوچولو کردم و نشستم رو موتور، مرتضی آروم برو... عینک دودی هم آوردم بزنم همه فکر کنن بچه های سپاه هستیم... موتور مرتضی یه تریل قرمز رنگ بود حسابی مارو شبیه کماندوها کرده بود. بخشی از راه رو من طبق روال همیشه مداحی کردم، داشتم برا خودم روضه میخوندم که یه دفعه یه قطره شور رفت تو حلقم. مرتضی بارون گرفت، زود برو تا خیس نشدیم... مرتضی سکوت کرد، آهااای یارو با تو هستما، آهاااای عاشق ... دیدم شونه هاش داره میلرزه، سریع دستم رو بردم سمت چشماش و دیدم داره مثه ابر بهار گریه میکنه 😢😢😢 مرتضی چی شده؟ چرا گریه می کنی دیوونه؟ با صدای لرزون گفت بخون فقط بخون... منم چون می دونستم با چی دلش حسابی میسوزه آروم دهنمو بردم سمت گوشش و خوندم : کربلا،کربلا ،کربلا،کربلا . این دل تنگم غصه ها دارد... رسیدیم دم مسجد، با دستاش چشماش رو پاک کرد و باز هم سکوت، منم سکوت کرده بودم که حالش بدتر نشه... وضو گرفتیم و رفتیم داخل، بیست دقیقه ای منتظر موندیم تا حاج اقا بیاد و زمان خوبی بود برا اینکه مرتضی آروم بشه، منم که طبق معمول یکی رو گیر آورده بودم و داشتم آمار مسجد رو میگرفتم... حاج اقا اومدن و نماز خوندیم و بعد از نماز... ادامه دارد... @Bastamisar