امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_دهم هوالسبحان مشتم رو پر از آب کردم و پاشیدم رو آیینه. شبش به حرفای مرتضی خ
هوالسبحان دستش رو گرفتم گفتم چرا اینجوری می کنی؟ چرا حرف نمی زنی؟ چی شده؟ با صدای لرزون سرش رو انداخت پایین. گفت خجالت می کشم بگم... من: چی شده که خجالت میکشی؟ اه بگو دیگه! چه مرگت شده؟ مرتضی: عاشق شدم... من: واقعا؟ اذیت نکن. مرتضی: به جون خودت عاشق شدم. زدم زیر خنده، اینقدر خندیدم که همه افرادی که داشتن رد می شدند برگشتن، مرتضی التماس می کرد تو رو خدا آروم. آبروم رفت. هرکاری کردم نتونستم جلوی خندم رو بگیرم، مرتضی بلند شد رفت، منم دنبالش می رفتم و می خندیدم. خیلی عصبانی شده بود، اینقدری که برگشت گفت مرض، جنبه نداری آدم بهت چیزی بگه، بسه دیگه. خودمو جمع و جور کردم گفتم حالا کی هست؟ اون یارو دختره ؟ مرتضی: نه بابا، اصلا نمیگم، جنبه نداری! من: غلط کردی نگی، بخدا نگی به همه می گم عاشق شدی، باز زدم زیر خنده. سوار موتور شدم، یواشکی می خندیدم، اونم هردفعه می گفت زهرمار... از خود بهشت زهرا تا حرم عبدالعظیم التماسش کردم که بگه اما نگفت طرف کی هست. رسیدیم حرم، طبق روال زیارت کردیم و اومدیم بالای سر مرحوم حق شناس نشستیم. سکوت کردم بلکه خودش بگه اما هیچی نمی گفت. منم چیزی نگفتم. مامانش زنگ زد و مجبور شدیم زود برگردیم خونه. منو رسوند دم خونه . مرتضی: داداش کاری نداری؟ من: نه عزیز، دستت درد نکنه. مرتضی: یاعلی رسید وسط کوچه صدام زد داداش! برگشتم، چیه؟ دختر ناهید خانوم همسایه قبلی تون. سریع گاز داد و رفت. واااای نه، شوکه شدم. مائده! ادامه دارد... @Bastamisar