#دو_واله_مدافع
#قسمت_بیست_و_سوم
هوالسبحان
نتونستم دووم بیارم و با زانو نشستم زمین، نفس هام به سختی در میومد و چشمام پر از اشک بود، تماشای یه دختر مظلوم و بی حال که خون زیادی ازش رفته برام دشوار و وحشتناک بود.
مادر اسماء هم فقط جیغ می زد و می زد تو صورتش، بابای اسماء و علی هم سعی می کردن بفهمن کجای اسماء بریده.
خودش با صدای آروم و در اوج بی حالی گفت چیزی نیست کف دستم بریده .
باباش سریع دستش رو باز کرد، با روسری سبزی که روی صندلی میز تحریر بود دستش رو محکم بست و گفت پاشو بریم بیمارستان، چرا اینکارو کردی؟
اسماء گفت چیزی نشده برید بیرون باهاش کار دارم.
من بلند شدم و با گریه خواستم برم بیرون که اسماء گفت:
با تو کار دارم،کجا داری میری؟
حالم اصلا خوب نبود، شوکه و عصبی.
با شرمندگی تمام و خجالت برگشتم، عرق سرد رو روی پیشونیم احساس می کردم، سرمو بالا نیاوردم، دونه دونه داشتن می رفتن بیرون، پدرش که خواست خارج بشه در رو نیمه باز گذاشت، اولین کاری که کردم رفتم در رو کامل باز کردم، سرم هنوز پایین بود.
اسماء: سرتو بگیر بالا، ببین چه بلایی سرم آوردی! زد زیر گریه.
دیگه طاقت شنیدن حرفاشو نداشتم، با زانو محکم خوردم زمین، بلند بلند گریه می کردم و می گفتم چرا اینطوری می کنی؟ این کارا یعنی چی؟ روز اول عید رو چرا به همه تلخ می کنی؟
بخدا ما بهم نمی خوریم، به درد هم نمی خوریم.
گریه می کرد و می گفت من دوستت دارم، با هرگریه ای که می کرد انگار دارن سوزن می زنن به چشمام.
قفسه سینه ام داشت بهم فشار میاورد، فضای اتاقش برام سنگین بود، سرم رو انداختم پایین.
داد می زد بهم نگاه کن، نترس با نگاه کردن من عاشق نمی شی. منه خر بودم که با دیدن عکست عاشقت شدم، ببین چه بلایی داره سرم میاد.
سرم پایین بود و اشک از گوشه چشمم لیز می خورد و میفتاد رو زمین.
یه لحظه دیدم خون آبه داره میریزه زمین.
آره خون دماغ شدم،سریع سرم رو آوردم بالا، داشت گریه می کرد و حرف می زد که متوجه خون بینی ام شد.
زد تو صورتش، هادی هادی چی شدی؟
دوید سمتم، رفتم عقب گفتم هیچی نیس، داد نزن یکم داره خون میاد، سریع از جیبم دستمال برداشتم گرفتم جلو بینی ام.
خانوادش اومدن تو اتاق، باباش گفت پسر چی شده؟
گفتم هیچی نیست حاج اقا از بینی ام داره خون میاد.
مادرش هم همینطوری داشت گریه می کرد، خدایا این چه بلایی بود سر زندگیم اومد، خدایا چرا صدامو نمی شنوی!
ادامه دارد...
@bastamisar