#حکایت
آورده اند موقعی که هارونالرشید از سفر حج مراجعت می کرد، بهلول بر سرراه او ایستاده و منتظر بـود، همینکه چشمش به هارون افتاد، سه مرتبه به آواز بلند صدا زد: هارون، هارون، هارون...
خلیفه پرسید: صاحب صدا کیست؟
گفتند: بهلول مجنون است!
هارون، بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید، خلیفه گفت من کیستم؟
بهلول پاسخ داد:
تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مـشرق ظلـم کننـد تـو را بازخواسـت خواهنـد کـرد. هـارون از
شنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت: راست گفتی، الحال از من حاجتی بخواه. بهلول گفت:
حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی. هارون گفت: این کار از عهده مـن
خارج است، ولی من میتوانم قرضهاي تو را ادا نمایم.
بهلول گفت:
قرض به قرض ادا نمی شود، که تو خود مقروض مردمی! پس تو اموال مردم را به خودشان برگردان، سزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی.
گفت: دستور می دهم که براي تامین معاش تو حقوقی بدهند
تا مادامالعمر به راحتی زندگی کنی.
بهلول گفت: ما همه بندگان، روزی خوار خدا هستیم، آیـا ممکـن اسـت کـه خداونـد رزق تـو را در نظـر
بگیرد و مرا فراموش نماید؟
https://eitaa.com/Bayynat