در سرزمین پروانهها افسانهای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر.
یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخههای درختی آویزان است. در واقع این ماه بود. ولی چون تمام پروانهها سرگرم نور شمع و چراغهای خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانهها از مکانهای استراحت خود بیرون میآمدند و به دنبال نور مناسب میگشتند، پروانه ما به سمت آسمانها بال میگشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر میرسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی میماند. ولی او هرگز اجازه نمیداد که ناکامیاش بر او چیره شود و در واقع، تلاشهای او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان میآورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانهها همگی او را مسخره و سرزنش میکردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.