🍃شهدا الگوی جاودانگی🍃 به نقل از عاده همسر لبنانی من و شهید چمران از زمان شروع جنگ به اهواز نقل مکان کردیم و در یکی از اتاقها در ستاد جنگ اهواز مستقر شدیم مصطفی بعلت درگیری زیاد در فرماندهی جنگ روزها وهفته ها در خط بود وبه اهواز نمی امد روز قبل از شهادت به اهواز امد وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده فکر کردم خواب است. گفتم شاید برای انجام ماموریتی عازم تهران است گفت امروز فقط برای دیدن شما امده ام «من فردا قبل از ظهر شهید می‌شوم. ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمی‌شوم … من فردا از اینجا می‌روم و می‌خواهم با رضایت کامل شما باشد». گفتم مگر شهادت دست خود انسان است گفت این موضوع به من الهام شده و از خدا نیز چنین خواسته ام ولی من رضایت نمی دادم وبسیار بی تابی میکردم ولی با صبحت هایش دست آخر رضایتم را گرفت. وسپس نامه‌ای به من داد که وصیتش بود. گفت: «تا فردا قبل از شهادتم باز نکنید». سفارش به من کرد: « اینکه ایران بمانید». گفتم: «ایران بمانم چه کار؟ اینجا کسی را ندارم». گفت: «نه تعرب بعد از هجرت نمی‌شود. ما این جا حکومت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید نمی‌توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور خودتان باشد». گفتم: «پس این همه ایرانی که در خارج هستند چه می‌کنند؟» گفت: «آن‌ها اشتباه می‌کنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید هیچ وقت!» نگاهش کردم. گفتم: «یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟» مصطفی گفت: «نه». در صورتش دقیق شدم و بعد چشمهایم را بستم و گفتم: «باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم». یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمی‌گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود … ولی دیگر مصطفی در اتاق نبود فردا صبح در ستاد جنگ در اهواز بودم حدودا ساعت ۱۱صبح زنگ تلفن به صدا در امد خانم‌مسئول در ستاد جنگ خانم‌ها گوشی را برداشت دلهره عجیبی داشتم صدای فریاد وناله را از پشت خط تلفن می شنیدم ناگهان حال ان خانم دگرگون شد گوشی از دستش افتاد اشک😢😢 در چشمانش فوران زد ومرتب می‌گفت نه نه نه نه خدایا خدایا یتیم شدیم! دیگر نیازی نبود از او سوالی کنم که چه اتفاقی افتاده... https://eitaa.com/Bayynat