🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت بیست و سوم . -چه خبره آقا میلاد 😯 -آخه جیگر با یکی دو سی
. ❤❤ . 🔮قسمت_بیست_و_چهارم . 🔮از زبان سهیل . -چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟ -نمیدونم...فعلا خداحافظ -لا اقل آدرس بیمارستان رو بدید😕 -شرمنده...نمیتونم و رفت...ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت: -فقط قول بدین اونجا نیاین...چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه...😐 -چشم 😔😕 و ادرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد. برگشتم به محل ثبت نام...ولی اصلا نفهمیدم اونروز چجوری گذشت.... بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیزاشت آروم بشم... همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟! شاید کمکی نیاز داشته باشن... شاید.... دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم... از پله های بیمارستان بالا رفتم... نمیدونستم تو کدوم اتاقه... ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد... داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن... اتاق 26 خواستم جلو برم ولی انگار قدم هام سست شد 😕😕 آخه برم جلو چی بگم😔 تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام... . رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان -سلام...ببخشید -بفرمایین -میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم... -کدوم مریض؟؟ -مریم... یکم من و من کردم و گفت: -آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه...شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین... -نگفتن حالشون چطوره؟! -نه...ولی براش دعا کنید... با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن... پاهام سست شد و اروم اروم پله ها رو پایین اومدم... دلم نمیخواست از بیمارستان برم ولی راهی نداشتم... تا خونه قدم زدم و هر دعایی بلد بودم خوندم 😔 . 🔮از زبان میلاد... . وارد بیمارستان شدم... از استرس داشتم میمردم تمام بدنم انگار درد میکرد نفهمیدم چجوری پله های بیمارستان رو بالا رفتم تا جلوی در اتاقشون رسیدم... جلوی در مادرش و یکی از دوستاش وایساده بودن سلام...چی شده؟!😯 که مامان مریم با گریه گفت: سلام آقا میلاد 😢کجایی؟! -چی شده عصمت خانم؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟ -نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم...شما میاید؟! -آره آره...حتما... . با عصمت خانم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم. -سلام...بفرمایین؟! -همراهای مریم فلاحی -بله بله چه نسبتی دارین؟! -ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم.. . . . بامــــاهمـــراه باشــید🌹