#خاطرات_شهدا
یک شب نصف شب از خواب پریدم .احساس می کردم طوفان شده.
به خواهر کوچکترم گفتم ، امشب طوفان بدی می شود .
خواهرم گفت ، نه .اصلا باد نمیاد.
خوابیدم . دوباره بیدار شدم . گریه می کردم.
خواهرم پرسید ، چی شده ؟
گفتم ، من از شب اول قبرم وحشت دارم .
شب بعد خواب دیدم رفته ام جلوی آینه ، دیدم موهای سرم همه سفید شده پیر شده ام.
صبحش بچه ها را برداشتم برای کاری رفتم اطراف اصفهان . خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
داد زدم ، ناله کردم . جیغ کشیدم ، نفهمیدم ، فقط چیزی از دلم کنده شد و در گلویم جوشید .
مصطفی (پسرم) زد زیر گریه و همه خیره خیره نگاهش کردند . چند تا از زنهای مینی بوس شانه های او را که به اصرار می خواست وسط جاده پیاده شود گرفتند و نشاندند و او دوباره داد زد .
این بار اشکم آمد . گفتم ، نگه دارید ! ، مگر نشنیدید ؟ شوهرم شهید شده .
شوهرم نبود ، اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر را نداشت ، همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
وقتی رفتیم سرد خانه باورم نمی شد .
به همه می گفتم من او را قسم داده بودم بدون ما نرود.
همیشه با او شوخی می کردم می گفتم ، اگر بدون ما بروی می آیم گوشت را می برم!
بعد کشوی سرد خانه را کشیدند و دیدم اصلا سری در کار نیست .
دیدم کسی که آن همه برایت عزیز بوده همه چیز بوده ...
سردار
#شهیدابراهیم_همت
📕 یادگاران
« اللهم عجل لولیک الفرج »
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin