یک شب نصف شب از خواب پریدم .احساس می کردم طوفان شده. به خواهر کوچکترم گفتم ، امشب طوفان بدی می شود . خواهرم گفت ، نه .اصلا باد نمیاد. خوابیدم . دوباره بیدار شدم . گریه می کردم. خواهرم پرسید ، چی شده ؟ گفتم ، من از شب اول قبرم وحشت دارم . شب بعد خواب دیدم رفته ام جلوی آینه ، دیدم موهای سرم همه سفید شده پیر شده ام. صبحش بچه ها را برداشتم برای کاری رفتم اطراف اصفهان . خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم. داد زدم ، ناله کردم . جیغ کشیدم ، نفهمیدم ، فقط چیزی از دلم کنده شد و در گلویم جوشید . مصطفی (پسرم) زد زیر گریه و همه خیره خیره نگاهش کردند . چند تا از زنهای مینی بوس شانه های او را که به اصرار می خواست وسط جاده پیاده شود گرفتند و نشاندند و او دوباره داد زد . این بار اشکم آمد . گفتم ، نگه دارید ! ، مگر نشنیدید ؟ شوهرم شهید شده . شوهرم نبود ، اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر را نداشت ، همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد. وقتی رفتیم سرد خانه باورم نمی شد . به همه می گفتم من او را قسم داده بودم بدون ما نرود. همیشه با او شوخی می کردم می گفتم ، اگر بدون ما بروی می آیم گوشت را می برم! بعد کشوی سرد خانه را کشیدند و دیدم اصلا سری در کار نیست . دیدم کسی که آن همه برایت عزیز بوده همه چیز بوده ... سردار 📕 یادگاران « اللهم عجل لولیک الفرج » 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin