🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر) صفحات ۴۰_۳۹ 🦋 《دبیرستان شریعتی 》 همانطور که همسرم تعریف می کرد،مو به تنم راست شده بود.😧 خدایا اگر محمّدحسین را در حال نوشتن می گرفتند چه بلایی سرش می آمد؟ از همسرم پرسیدم: _شما نپرسیدید اگر نیروها می آمدند شما چطور می خواستید همدیگر را خبر کنید؟🤔 گفت: +چرا سوال کردم؛ علیرضا گفت:"قرار بود اگر اتّفاقی افتاد، من فریاد بزنم و محمّدحسین خودش را در جایی مخفی کند." -خب سوال نکردی عکس العمل مدیر مدرسه👨‍💼 چه بود؟ آن ها بویی نبردند که این کار محمّدحسین است؟ +چرا از او سوال کردم، پاسخ داد: "فردا صبح وقتی ما وارد خیابان مدرسه🏫 شدیم،از ابتدا تا انتهای خیابان نیرو گذاشته بودند..؛ غوغایی بر پا شده بود، گشت شهربانی👮‍♂ رفتارها را زیر نظر داشت. مستخدم مدرسه🧔 با شلنگ آب افتاده بود به جان سنگ سفیدِ سر درِ مدرسه تا آن را پاک کند، امّا فایده ای نداشت. شروع کرد به سابیدن آن ،باز هم آن طور که باید و شاید پاک نشد!! مسئولین مدرسه دست و پای خود را گم کرده بودند، چون قرار بود استاندار به مناسبت بازگشایی مدرسه ها سخنرانی کند، امّا هنوز هیچ مقدّماتی فراهم نشده بود. خوشحالی در چشمان من و محمّدحسین موج میزد!!!😄 هرچند کسی آن را نمی دید. خلاصه بچّه ها متفرّق شدند و مدرسه🏫 به حالت نیمه تعطیل در آمد." وقتی صحبت های همسرم تمام شد، گفتم: _آقا!! من خیلی نگران محمّد حسین هستم،😔 میترسم این و بی باکی اش کار دستش بدهد. گفت: +وقتی کار را به سپردی نگرانی معنی ندارد.