🌷شهیدسیدیحیی براتی🌷 ✅هفده ساله بود،میدیدم تا دیروقت بیدار است پاسی از نیمه شب می‌گذشت و صدای زمزمه های مناجاتش هنوز بگوش می‌رسید. گاهی به داخل اتاق سرک می‌کشیدم، در حال خواندن نماز شب بود و زمزمه‌هایی که با خدایش داشت. وقتی می‌پرسیدم چکار می‌کردی تا آخر شب بیدار بودی؟ _امتحان می‌خوندم. _چی میگی مادر! من که دیدم داشتی نماز شب می‌خوندی. _ مادر جون دیگه نگو!! ریا میشه.🤫 ✅همسرشهید: یک‌شب خواب دیدم عازم سوریه شدم. برای ورود به حرم حضرت زینب (س) اذن دخول خواندم. همین‌که خواستم وارد شوم، نگاهم به پرچم سبزرنگی افتاد. خاطرم هست که سید یحیی وارد حرم شد و من تا آمدم وارد شوم دربسته شد. گفتم: چرا من را نبردی؟ یحیی گفت: جای تو اینجا نیست تو باید بروی کربلا. از خواب بیدار شدم که نماز صبح را بخوانم، خوابم را برای سید یحیی تعریف کردم. گفت: دوست داری چادر حضرت زینب (س) دوباره خاکی شود؟! راضی هستی حضرت از دست‌ تو ناراحت شوند؟! و بعدازاین خواب بی‌تابی‌های من کمتر شد و راضی به رفتن شدم. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin