*﷽*
در محضر شهدا
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری🌷
پدر نان حلال برایش مهمتر بود، تا درآمد فراوان.مادر هم زندگی پر از آرامش، تا هزار وسیله و غصه ی قرض و وام!
بچه اول و دوم و سوم به دنیا آمدند اما برای چشمان خوشحال پدر و مادر نماندند.
یک سایه ی غم افتاده بود روی صورت هر دو ،نه! ناامید نبودند.
در سایه ی همین امید هم بود که خدا پسری روزیشان کرد.
اسمش را گذاشتند عبدالمهدی!
شش ماه بود که مریض شد. مریضی سختی که عبدالمهدی را از پا انداخت. دکترها گفتند: فایده ندارد، زنده نمی ماند.
حیرت و غصه کنار هم آمده بود سراغ پدر و مادری که داغ کودکان قلبشان را تجربه کرده بودند.
خدایا! باید با این غصه ی چه می کردند؟
مادر به دلش افتاد که او را نذر کند و نذر اربابش کرد.
نذر آقایی ابوالفضل کردند و گوسفندی که برای او قربانی شد و به فقرا رسید.
همان ساعتهای دلگیر بود که مادر میگوید: متوجه نشدم بیدار بودم یا کمی خوابم برد ...اما شنیدم کسی کنارم زمزمه کرد: عبدالمهدی برای تان می ماند.
📚:عبدالمهدی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin