*﷽* در محضر شهدا باب الحوائج گلزار شهدای کرمان سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری🌷 عبدالمهدی از چند تا از دوستانش حرفهای تازه می شنید شبهه‌ها و اما و اگرها به اسلام. همدیگر را که می‌دیدند، حرف ها بین شان گل می‌کرد. عبدالمهدی ساکت نمی‌مانند جواب سوال هاشون رو می داد. قانع می‌شدند و می‌رفتند. چند روز بعد باز هم می آمدند. عبدالمهدی مطمئن بود که یک مرداب هست که دارد ذهن این بچه‌ها را متعفن می‌کند. دلش می‌خواست به سراغ مرداب برود. بهایی ها هم شنیده بودند که جوانکی دارد زیر آب آنها را می‌زند و به همه می‌گوید: "این بهایی ها دارند شما را سوق می‌ دهند به سمت لذت های زودگذر جوانی. در حقیقت سرتان را با زیبا نشان دادن شهوت گرم می‌کند. تا بین شما و خدا فاصله بیندازند و الا که اصالت فرقه شان دلسوزی برای جوان مسلمان نیست..." بهایی ها کسی را فرستادن سراغش با وعده ی پول و بستن دهانش. عبدالمهدی اهل هوس نبود، قوی بود و با اراده... برای بار دوم کسی رو فرستادن اما فایده نداشت... بهایی ها که مایوس شدند تهدیدش کردند به مرگ؛ خندیده بود... ما را ز سر بریده می ترسانی؟! 📚: عبدالمهدی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin