خاطره اي از خانواده ي شهيد
چون مادر بنده تنها و زن بسیار مؤمن و زحمت کشی هم بود. پسرم فقط دوست داشت پیش ایشان بمانند 😊و می گفت: تنها امید من مادربزرگ مهربانم است.❤️ یک روز در خانه مادرم بودم شب بود و در کنار کرسی نشسته بودیم. مادرم از سختی های روزگار که در قدیم کشیده بود تعریف کرد و بعد که این خاطره ها تمام شد ما خوابیدیم بعد از یک ساعت دیدیم که حسن در خواب می گوید: حبیب ... حبیب ‼️مادرم رفتند و صدا کردند و گفتند که پسرم چه شده از خواب بلند شد و به این طرف و آن طرف نگاه کرد و گفت: مادربزرگ کاش مرا از خواب بیدار نمی کردید.😔 مادرم گفت: چرا پسرم؟ او گفت: چون من خواب حبیب بن مظاهر را می دیدم، 🥀دیدم که من در پشت بامی هستم 5 نفر در حالی که لباس سبز پوشیده اند و لباسشان همانند لباس حضرت آقای خامنه ای که در پشت مقدم جبهه بودند پوشیده اند و دور من جمع شده اند 😍یکی از ایشان فرمود: حسن مگر نمی آيی؟ ما منتظر تو هستیم. من گفتم که شما چه کسی هستید🤔 ایشان فرمودند: چطور ما را نمی شناسی؟ من حبیب بن مظاهر هستم.‼️ من در حالی که حبیب، حبیب را در لبانم زمزمه می کردم صدای دلنوازی را شنیدم که می گوید: پسرم چه شده؟ و من از خواب پریدم.😞
او بعد از این خواب، همه اش به فکر
#کربلا بودند و می گفت: خدایا! کی می شود که من به دیدار تو بیایم.😔💔
#شهیدمحمدحسین_حمزه🕊