رخت‌هارو جمع کردم توی حیاط تا وقتی برگشتم بشویم. وقتی برگشتم، دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیاط نشسته و رخت‌ها هم روی طناب پهن شده! رفتم پیشش و بهش گفتم: الهی بمیرم! مادر، تو با یه دست چه طوری این همه لباس رو شستی؟ گفت: .... نگاهی احساسی و متفاوت ●➼‌┅═❧═┅┅───┄