💌 فرمانده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجره‌ي ماشين كه نيمه ‌باز بود، سلام و احوالپرسي كردند. فرمانده به حاجي گفت «اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.» - حالا براي چي اومده بودي اين‌جا؟‌ بسيجي به كفش‌هاش اشاره كرد و گفت «اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.» حاجي دولا شد. درِ داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد «بپوش! ببين اندازه است؟» كفش‌هاش را كند، و سريع كفش‌هايي را كه حاجي داده بود پوشيد «به! اندازه است.» خودم اين كفش‌ها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفش‌هايي را كه به بسيجي‌ها مي‌دادند نمي‌پوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود. ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد. حاجي لبخندي زد و گفت:«خب پات باشه.» بسيجي همين‌طور كه توي جيب‌هاش دنبال چيزي مي‌گشت گفت:«حالا پولش چه‌قدر مي‌شه؟» و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر مي‌كرد گفت «دعا كن به جون صاحبش.» سردار بی سر خیبر 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin