حسن را که همه میشناسید!
حسنِ قبل از کوچه و بعد از کوچه ، میدانم که فرق دارد ...
میدانی که فرق دارد ...
اما حسن همان حسن است ؛ متن وجودش همان شیرمردی علی را دارد
شیر پاک خورده از زهراست
دُردانه ی پیامبر . . .
شیرمرد جمل ، صف شکن دشمن ، دلیری که معلم جنگش علی بود و خودش استاد حسین و عباس ...
اما امان از مظلومیتش ...
امان که مدینه برایش چون قفسی تنگ بود ...
امان که زهر از دست کسی گرفت که عسل دهانش میگذاشت ...
امان که شانه ی عباس زیر تابوتش ، خون شد همچون جگرش ...
امان که در تابوتش هم مظلوم بود ...
بی مروت ها !!
هفتاد تیر بدنش را به تابوت دوخت ....
حسن ، به دست حسین به سردی خاک سپرده شد و چندی بعد ؛ مهیای سفر کربلا شد . . .
دُردانگان را ، شاهزادگان را ، نازدانه های خانه اش را راهی کرد
بیعت شکنان ، شمشیر تیز میکردند و هفتاد و دو تن ، گِرد هاشمیان جان فدا میکردند ؛
نوبت که به هاشمیان رسید ، اکبرِ رزم آموخته از عباس ، خون در رگش جوشید و اِذن میدان گرفت ...
حسین بعد اکبر مُرد و در قتلگاه فقط جان داد ، وگرنه اکبر رمغ از جان و تن حسین کشید ...
دست به کمر شد و صورت اکبر دیگر آیینه ی جمال پیمبر نبود ...
دست به کمر شد و دشمن هلهله کرد ... حسین خوشه چینِ تن اکبر شد و دشمن هلهله کرد ...
هر چه نباشد ، هم نامِ علیست
دشمنِ زخم خورده از عدل علی را چه توقع ...
که فرقش را مثل علی نکنند
که دوره اش نکنند
که هر کس با هر چه دارد نزند
هر کس با هر چه داشت زد ...
حسین جان ؛ علی را هم زخم زبان زدند ...
علی هم شرحه شرحه از نیش زبان ها بود ...
از جَواب سلام نشنیدن ها بعد از فاطمه ...
کمرِ خم را راست کردن ، مشکل بود ...
مشکل بود اما ، عباسی هنوز بود ...
دلت هنوز گرم نشده بود که قاسم بیتابی میدان را کرد ، اشک ریخت ، عمه را به وساطت آورد ؛
نه !...
سیاهه آورد ...
دست خط حسن ، که برادر جان بگذار به میدان برود ؛
اگرچه پایش به زین نرسید ...
اگرچه زرهی اندازه اش نبود ...
اگرچه او فقط سیزده سال داشت ...
بگذار نماند
که نبیند زینبی خلخال از پای دختران باز کند ،
که نبیند چادری آتش بگیرد ،
که نبیند بازار کوفه را ...
که مبادا به مجلس شراب و چوب خیزران برسد ....
عباس مهیایش کرد ؛
نوجوان بود ، اما مگر میشود که زاده ی حسن باشی و جنگاور نباشی ؟!
به میدان رفت ، رجزی خواند علوی ...
جانم جانمِ عباس بلند بود که به دل دشمن زد ...
اسب ها را بی سواره میکرد و پیاده ها را بی سر ...
کاش تاریخ نویسان ، قلم می شکستند و نمی نوشتند ، که یک حسن دیگر تیر باران شد ...
که عقده های جمل سر باز کرد و نیزه و پهلو ، داستانِ در و پهلوی زهرا را برای حسن دوباره زنده کرد ...
که عمو عمو گفتن هایش زیر سم اسب ها و سنگ و نیزه ها حسین را بیقرار میکرد ...
که دوباره حسین بماند و تشیع یک گلِ گلاب گرفته ...
که حسین بماند و عباسی که دشمن ، از پس و پیش شدن پای اسبش ، رعشه بگیرد و عقب بنشیند ...
دُردانه ها که نمیدانستند آب خواستن بهایش به اندازه ی کم شدن یک عمو از قبیله است . . . .
نمیدانستند که این دفعه بابا چطور باید کمر صاف کند
وگرنه اصغر هم ساکت میشد ...
هاشمیان در زیبایی و هیبت و قدرت در عرب زبان زد بودند ؛
عباس ، قمرِ هاشمیان بود ....
شانه هایش کُرسی رقیه ...
زانوانش پلکان زینب ...
بازوانش لشکرگاه حسین ...
مشک را چون ناموسش از نگاه دشمن هم دریغ میکرد ...
دست راست ، فدای حسین ...
با دست چپ شمشیر برایت میزنم ...
دست چپ ...
آه ، فدای لب تشنه ی رقیه ...
مشک را به دندان گرفت ...
حرمله !!
دشمنی ات با حسین به کنار ، لعنتی چشم هایش را مگر ندیدی ...
این همه زیبایی حیف نبود؟؟
خم شد که با زانو تیر را بکشد ، که کلاهخودش افتاد ، کاش سری که درد نمیکرد را دستمال میبست که تا ابرو نشکافد ...
هنوز امید داشت ، که تیر به مشک خورد ...
امیدِ عباس با صورت از اسب به زمین افتاد ...
عمود خیمه اش را کشیدند ، رقیه شاید همانجا جان داد ...
و حسین تا خیمه گاه دائم زیر لب میگفت :
کاش زینب بالای تل نرود ...
کاش عبدالله دستی سپر نکند ...
کاش خیمه ای آتش نگیرد ...
کاش معجری کشیده نشود ...
#saba_shamani
@Beyzai_ChanneL