💠هنگامی که من به فرزندانم، شهید مصطفی و شهید مجتبی، اجازه دادم آنها سر از پای نمیشناختند
🌷 اما خطاب به مصطفی که متاهل بود، گفتم من رضایت مادریام را دادهام و شما باید رضایت خانمت و خانواده ات را جلب کنی🍃
🌸خانم شهید مصطفی علاقه شدیدی به همسرش داشت و مشخص بود که به همراه دخترانش رضایت نمیدهد که همسرش از آنها دور شود. آنها بهقدری به هم وابسته بودند که اگر مصطفی 10 دقیقه دیر به منزل میرسید، فکرشان هزار راه میرفت و از دلشوره بیقرار میشدند. بنابراین طبیعی بود که همسرش بهشدت مخالف رفتنش باشد🍃
🌹 خانم شهید مصطفی بعد از زمانی طولانی از عدم پذیرش، تعریف میکند که روزی با آقامصطفی به بیرون از منزل رفتیم. در یک چشم برهم زدن تصادفی پیش آمد که صحنه دلخراشی داشت. برایم باورکردنی نبود که انسان در یک لحظه تصادف از دنیا میرود؛ به همین راحتی🍃
⚜ با توجه به اینکه میدانستم مصطفی آرزو دارد شهید شود، آن لحظه انگار ندایی در گوش و ذهنم پیچید که اگر به مصطفی اجازه ندی و در حادثهای همانند تصادف جانش را از دست بدهد، میتوانی خودت را ببخشی که اجازه ندادی مصطفی به آرزوی دیرینهاش یعنی شهادت برسد؟!
🌷 آن روز بود که به شهید مصطفی گفتم: مصطفی آزادی و من دیگر ممنوعیتی برای رفتنت به سوریه ندارم💠
@Beyzai_ChanneL