" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_212 رادین اخم غلیظی کرد و اومد جلو... ترسیده خیره شدم به دوتاشون! نزدیک
•{🖤🤍}•• ‌ رادین گفت: _گشنمه...تف...فلافله حیف شد! حامد خندید و پوکر نگاش کرد: _حالا خوبه دوتا گرفتما! بعداز اینکه حسابی زدن توسر و کله همدیگه و غذامونو توپ خوردیم ، چایی دم کردم و نشستیم تو پذیرایی... خیلی جدی پامو انداختم رو پام و شروع کردم به حرف زدن که رادین و حامد خیره شدن بهم: +آقایون...ب..به من دقت کنید ! مخصوصا شما جناب! اشاره ای به حامد کردم و ادامه دادم: +بنده خ..خیلی مشتاقم بدونم که چ...چه برنامه ای د...دارید برای آینده! ر..رادین اول ت...تو بگو! هورتی از چایی رو کشید و استکان رو گذاشت تو سینی... _بنده دراین مورد فکر کردم! که جنابعالی و همسر نچسبتون بعداز عقد میرید سر خونه زندگیتون! بعدشم درآینده انشاالله ماموریتی که بهم سپرده شده رو انجام میدم و درآخر انشآلله شهادت نصیبمون میشه! چندش وار نگاش کردم و گفتم: +دارم جدی حرف میزنم! اونوقت...ک..کدوم ماموریت؟ روکرد سمت حامد .. _مگه نگفتی بهش!؟ حامد رنگش پرید که پریدم وسط حرفش.. +یعنی چی ! قضیه چیه! کدوم ماموریت! دستاشو به هم قفل کرد .. _باید دوسه هفته ای برم آلمان! یه ماموریت بهم افتاده...باید انجام بدم! اخمی کردم و لبه مبل نشستم.. +او..اونوقت باید اینو الان بهم بگی؟ _گیر نده دیگه...گفتی برنامه تو بگو منم گفتم! حامد: خوب حالا نوبت منه ! من برنامه ایده آلی دارما! خوب گوش بدید! اوم..اول اینکه یه خونه تو تهران میگیرم...بعد یه ماشین بهتر میگیرم ...بعدشم خونه رو پراز سر و صدای بچه میکنم...بعد.. _داداش من برم دسشویی...تو به رویاپردازیت ادامه بده... با حرف رادین لبمو گاز گرفتم تا خندم نگیره... +خب ...ا..ادامه بده ! رادین خندید و رفت سرویس... _ام..خب من خیلی برنامه ها دارم....برای عملی کردنشون تنها چیزی ک لازمه یه عشق پایداره! سرمو انداختم پایین... خیلی قشنگ حرف میزد! با صدای مردونش چشمامو دادم سمتش.. _ازمن خجالت میکشی؟ هول شدم .+خو..خوب آره ! همه همینجوری ان! ابرویی بالا داد و گفت: _نوچ! تو مثل همه نیستی! تو تکی! لپام گل انداخت که یادحرف رادین افتادم... +آقا...حامد ما هنوز...هنوز محرم نیستیم! گوشیشو از جیبش درآورد و اخمی کرد: _یه صیغه کوتاه مدت میخونیم! برای اینکه راحت باشیم! +آ...آخه... _لطفا! خیره شدم به گلدون رو میز.. خجالت میکشیدم ! بااینکه خیلی وقته همو میشناسیم و چندین سال همسایه بودیم بازم راحت نبودم! میشه گفت حامد همبازی من بود! وقتی میومد خونمون با رادین درس میخوند و بازی میکرد همیشه حواسش به من بود ! رادین غیرتی میشد و منو راه نمیداد تو بازی .. اما حامد... دلم یجوری بود! نمیدونم از شدت خوشحالی بود! یا از شدت استرس و غم ! هم کلافه بودم هم خوشحال !