•{
#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_213
رادین گفت:
_گشنمه...تف...فلافله حیف شد!
حامد خندید و پوکر نگاش کرد:
_حالا خوبه دوتا گرفتما!
بعداز اینکه حسابی زدن توسر و کله همدیگه و غذامونو توپ خوردیم ، چایی دم کردم و نشستیم تو پذیرایی...
خیلی جدی پامو انداختم رو پام و شروع کردم به حرف زدن که رادین و حامد خیره شدن بهم:
+آقایون...ب..به من دقت کنید !
مخصوصا شما جناب!
اشاره ای به حامد کردم و ادامه دادم:
+بنده خ..خیلی مشتاقم بدونم که چ...چه برنامه ای د...دارید برای آینده! ر..رادین اول ت...تو بگو!
هورتی از چایی رو کشید و استکان رو گذاشت تو سینی...
_بنده دراین مورد فکر کردم! که جنابعالی و همسر نچسبتون بعداز عقد میرید سر خونه زندگیتون! بعدشم درآینده انشاالله ماموریتی که بهم سپرده شده رو انجام میدم و درآخر انشآلله شهادت نصیبمون میشه!
چندش وار نگاش کردم و گفتم:
+دارم جدی حرف میزنم!
اونوقت...ک..کدوم ماموریت؟
روکرد سمت حامد ..
_مگه نگفتی بهش!؟
حامد رنگش پرید که پریدم وسط حرفش..
+یعنی چی ! قضیه چیه! کدوم ماموریت!
دستاشو به هم قفل کرد ..
_باید دوسه هفته ای برم آلمان! یه ماموریت بهم افتاده...باید انجام بدم!
اخمی کردم و لبه مبل نشستم..
+او..اونوقت باید اینو الان بهم بگی؟
_گیر نده دیگه...گفتی برنامه تو بگو منم گفتم!
حامد: خوب حالا نوبت منه !
من برنامه ایده آلی دارما! خوب گوش بدید!
اوم..اول اینکه یه خونه تو تهران میگیرم...بعد یه ماشین بهتر میگیرم ...بعدشم خونه رو پراز سر و صدای بچه میکنم...بعد..
_داداش من برم دسشویی...تو به رویاپردازیت ادامه بده...
با حرف رادین لبمو گاز گرفتم تا خندم نگیره...
+خب ...ا..ادامه بده !
رادین خندید و رفت سرویس...
_ام..خب من خیلی برنامه ها دارم....برای عملی کردنشون تنها چیزی ک لازمه یه عشق پایداره!
سرمو انداختم پایین...
خیلی قشنگ حرف میزد!
با صدای مردونش چشمامو دادم سمتش..
_ازمن خجالت میکشی؟
هول شدم .+خو..خوب آره !
همه همینجوری ان!
ابرویی بالا داد و گفت:
_نوچ! تو مثل همه نیستی! تو تکی!
لپام گل انداخت که یادحرف رادین افتادم...
+آقا...حامد ما هنوز...هنوز محرم نیستیم!
گوشیشو از جیبش درآورد و اخمی کرد:
_یه صیغه کوتاه مدت میخونیم! برای اینکه راحت باشیم!
+آ...آخه...
_لطفا!
خیره شدم به گلدون رو میز..
خجالت میکشیدم !
بااینکه خیلی وقته همو میشناسیم و چندین سال همسایه بودیم بازم راحت نبودم!
میشه گفت حامد همبازی من بود!
وقتی میومد خونمون با رادین درس میخوند و بازی میکرد همیشه حواسش به من بود !
رادین غیرتی میشد و منو راه نمیداد تو بازی ..
اما حامد...
دلم یجوری بود!
نمیدونم از شدت خوشحالی بود!
یا از شدت استرس و غم !
هم کلافه بودم هم خوشحال !