•{
#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_378
_خانوم خوبین؟!
قرص رو ازش گرفتم تا از درد قفسه سینم کاسته بشه !
دهنم مزه زهرمار میداد و نای حرف زدن نداشتم!
صدای جیغ و داد ماهک و بیرون کردن آرایشگره ، یه نور کوچیکی تو قلبم رو روشن کرد !
با کمک ماهک روی تخت دراز کشیدم ..
ماهک دستپاچه شده بود و ترسیده بود !
چی میگفتم بهش؟!
خودمم ترسیده بودم !
حال من لحظه ای بود !
یه لحظه خوب و بتمن بودم ..... یه لحظه بد و درحال مرگ !
چشمامو روهم بستم و دستمو روی شکمم گذاشتم !
باتکون خوردن چیزی زیر دستم ، لبخندی زدم !
بی قراری میکرد !..
فهمیده بود حال و هوای من رو !..
باشنیدن دادوبیداد ارسلان ، ضربه ای به پیشونیم زدم !
حوصله این یکیو واقعا نداشتم !
ماهک کم مونده بود بزنه زیر گریه !
+ماهک... ! آروم باش ! چیزی نشده که !
سری تکون داد که در باشدت باز شد !
نگاه خیره ارسلان روی من قفل شد !
سریع بلند شدم و روبروش ایستادم !
از نگاه ترحم بار و رفتارای دلسوزانش ؛ متنفر بودم !
زیردلم تیر میکشید و نمیتونستم وایسم !
اما مجبور بودم !
+ن..نمیزارم د..دست به ..سر..سر و صورتم ب..بزنه !
دستمو به میز گرفتم که نگران لب زد :
_بریم دکتر ؟
جوابی ندادم که رو کرد سمت آرایشگره و ماهک!:
_گمشید بیرون!
با صدای دادش چشمامو به هم فشردم !
درو محکم بست و روکرد سمت من !
_خودتم میدونی نباید کفر منو دربیاری !
نایی برام نمونده بود که بخام باهاش بحث کنم !
قدمهای خسته و یکی درمیونم رو سمت تخت کشوندم ..
_چته ؟
+و..ولم کن ! درد دارم !
_پایین منتظرتم !
میریم پیش دکترت !
+ل..لازم نکرده !
_ب جهنم.!
یه حرفو دوبار تکرار نمیکنم ..
غرورمو از سر راه نیاوردم ک خرج توئه نفهم کنم !
انقد درد بکش تا بمیری !