°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_450 این چندمین باری بودکه اسرار مامان،عمادقبول نمیکردوبالاخره هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 اخ که چه روزایی بود و چقدر هم زود گذشته بود! با ورود مامان نسرین به اتاق نگاهم به سمت در کشیده شدکه دوتاجعبه کوچیک به دست امد سمتمون و جعبه هاروتحویل داد: -اینم اولین کادوی من به نوه هام، ببین خوشت میاد ذوق زده جعبه ها رو باز کردم و با دیدن گردندبندهایی با اسم تیدا و ترانه که بدجوری هم خوشکل وشیک بودن سربلند کردم و گفتم: -وای مامان نسرین،چقدر اینا خوشکلن،خیلی ممنون! با لبخند چشم ازم گرفت وخیره به بچه ها جواب داد‌: -دنیارو به پاشون میریزم این که چیزی نیست عزیزم! وپیشونی جفتشون بوسید... دم عصر بود تو اتاق حوصلم سر رفته بود که از اتاق زدم بیرون و رفتم تا سری به ارغوان بزنم، در اتاقش باز بودو همین باعث شد تا به محض دیدن من هدفونش واز گوشش برداره و بگه: ازاینورا! رفتم تو اتاق وچشمی به اطراف چرخوندم: -چقدر اتاقت مرتبه!اتاق من همیشه یطوری بود که انگار بمب توش منفجر شده بود! وخندیدم که انگشت اشارشو تهدیوار اورد بالا و گفت: -هرگز پیش خواهر شوهرت از خودواقعییت حرفی نزنی که برات دردسر میشه! چپ چپ نگاهش کردم: -توی جوجه میخوایی واسه من دردسر درست کنی انوقت؟؟ کش و قوسی به گردنش داد و لفظ قلم گفت: -در جریانی که این جوجه چند سالی ازت بزرگتره؟ نشستم روی صندلی میز مطالعه اش وخیره بهش لبم و گاز گرفتم: اونوقت هنوز مجردی؟ اسوده خاطر اهوم ی گفت: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼