پشتش را میکند تا برود که بازوانش را میگیرم... یڪ لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش میشود تمام نگاه ها سمت ما میچرخد و بهت زده برمیگردید و نگاهم میکنید نگاهت سراسر سوال است که _ چرااینکاروکردی!؟آبروم رفت! دوستانش نزدیک می آیند و کم کم پچ پچ بین طلاب راه می افتد. هنوز بازوانش را محکم گرفته ام. نگاهش میلرزد...از اشک؟نمیدانم فقط یڪ لحظه سرش را پایین میندازد دیگر کار از کار گذشته. چیزی را دیده اند که نباید! لبهایش و پشت بندش صدایش میلرزد _ چیزی نیست!...خانوممه. لبخند پیروزی روی لبهایم مینشیند.موفق شدم! همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود جلو میپرد: _ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟ کلافه سعی میکنید عادی بنظر بیاید: _ بعدن شیرینیشو میدم... یکی میپراند: _ اگه زنته چرا در میری؟ عصبی دنبال صدا میگردد و جواب میدهد: _ چون حوزه حرمت داره.نمیتونم بچسبم به خانومم! این را میگوید،مچ دستم رامحکم در دست میگیرد و بدنبال خود میکشد. جمع را شکاف میدهد و تقریبا به حالت دو ازحوزه دور میشود و من هم بدنبالش... نگاه های سنگین را خیره به حالتمان احساس میکنم... به یک کوچه میرسیم،می ایستد ومرا داخل آن هل میدهد و سمتم می آیـد. خشم ازنگاهش میبارد.میترسم و چندقدم به عقب برمیدارم. _ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون از دسته گلت... البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیو میگم کہ آب دادی _ مگه چیکار کردم؟ _ هیچی!...دنبالم نیا.تا هوا تاریک نشده برو خونه! به تمسخر میخندم! _ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟ جا میخوری...توقع این جواب رانداشتی _ نه مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمیشه.هیچ وقت! و بہ سرعت میدود و ازکوچه خارج میشود... دوستش دارم و تمام غرورم را خرج این رابطه میکنم چون این احساس فرق دارد... بندی است که هر چه در آن بیشتر گره میخورم آزاد ترمیشوم. فقط نگرانم نکند دیرشود..هشتادوپنج روز مانده... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 /eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ @Canal_tavasol_be_shohada « »