#مدافع_عشق#قسمت_چهل_و_هشتمهوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
با کناره کف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو...
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریدنه....پریدن....
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و تو کمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد...
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت...
بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم...حسرت...
میفهمی!؟...بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد...دلم مرد بخدا ....مرد...
ملافه را روی سرش میکشد و من از لرزش بدنش میفهمم شدت گریه کردنش را. کنارش مینشینم و سرم را کنارش روی تخت میگذارم...
" خدایا !....
ببین بنده ات رو....
ببین چقدر بریده....
تو که خبر داری از غصه هر نفسش...
چرا که خودت گفتی
" نحن اقرب الیه من حبل الورید..."
💞
گذشتن از مسئله پیش امده برایم ساده نبود... اما عشقی که از تو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده اش هم ازبیماری اش خبر نداشتند و اصرار داشت که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود، اما با یک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردم که سه چهار روز بیشتر میمانیم... پدرم اول بشدت مخالفت کرد ولی مادرم بہ راحتی نظرش را برگرداند. خانواده هر دو یمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرش در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیچ کس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگر برای ما دلخوشی نمیشوند.حالش اصلاً خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات مربوط به اخیر را میگفت..
اینکه شیمی درمانی نکرده بخاطر ریزش موهایش...چون پزشکها میگفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشروی راعقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامده چون دنبال کارهای آخر پزشکی اش بوده..اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنش! همه میگفتند انقدر وضعیتش خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی...واین علی اکبر را میترساند.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
ازحمام بیرون می آیـد ومن درحالیڪه جانماز کوچکم را در کیفم میگذارم زیر لب میگویم
_ عافیت باشه آقا!غسل زیارت کردی؟
سرش را تکان میدهد و سمتم می آیـد...
_ شماچی؟ غسل کردی؟
_ اره...داشتم!
دستم را دراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شانه اش انداخته برمیدارم و به صندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره میکنم
_ بشین...
مبهم نگاهم میکند
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشیند، پشت سرش می ایستم ،حوله را روی سرش میگذارم و آرام ماساژ میدهم تا موهایش خشک شود.
دستهایش را بالا می آورد و روی دستهای من میگذارد
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!...زود خشک شه بریم حرم...
سرش را پائین میندازد و در فکر فرو میرود. در آینه به چهره اش نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟...
_ به اینکه اینبار برم حرم...یا مرگمو میخوام یا حاجتم....
و سرش را بالا میگیرد و به تصویر چشمانم خیره میشود.
دلم میلرزد این چه خواسته ای است...
از تو بعید است!!
کار موهایش که تمام میشود عطرش را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنش میزنم...چقدر شیرین است که خودم برای زیارت آماده ات کنم
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»