♨️عقاب کوهستان۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت شانزدهم
۰۰۰ آخه به من میگن ناصر جاپونی ، شیرینی و خوشمزگی شوخیهای ناصر هممون رو شاد میکرد ، یکی دو ساعت بعد رسیدیم به مقعر و عَقبهی دوم که بیست کیلومتری با کوه شاخ شِمران و سد دربندی خوان فاصله داشت ، هوا تاریک شده بود از دور چادرها و سنگرهای موقعیت شهید بروجردی دیده می شد ،اتوبوس چراغ خاموش حرکت می کرد ، از اتوبوس که پیاده شدیم نَم بارونی زده بود و یه نیم ساعتی از اَذان مغرب گذشته بود ، آقای قلعه قوند گفت بچه ها بهتر اینجا نماز رو بخونیم و شام رو بخوریم و راه بیفتیم ، تا عَقبه اول و موقعیت شهید کاوه ده کیلومتر راهه ، از اونجام تا دامنه کوه شاخ شِمران ده کیلومتر ، به بالای کوههای اطراف نگاه کردم ، دیدم رو همهی کوهها آتیش روشنه ، از یکی از بچه های مقعر پرسیدم ، این آتیشها واسه چیه عراقیا زدن؟ گفت : نه با اومدن توپهای فرانسوی، بُرد توپخونه بعثیها بیشتر شده ، منافقین نزدیک مقعر آتیش روشن میکنن تا دیدهبانهای عراقی بتونن تو شب راحتتر گِرای ما رو بگیرن ، بچههای ما هم برای اینکه تیر اونا به سنگ بخوره ، کوه های اطراف رو آتیش میزنن تا دیدهبانهای عراقی رو به اشتباه بندازن ، نماز خوندیم و شام خوردیم و خواستیم راه بیفتیم ، یه گوله توپ فرانسوی اومد خورد سینهکش کوه، همه خیز برداشتیم صدای صوتش ده برابر صدای تامپلای ما بود ، خدا رحم کرد، صدای تَرکشها تو هوا پیچید ، مخصوصا " صدای ترکشهای هلکوپتری که خیلی واضح بود چندتا شون از فاصله پنجاه شصت متری به ما و به اتوبوس رسیده بود ، متوجه شدم که واقعا" قدرت انفجاریش چند برابر خمپاره صدو بیست ماست، خواستیم سوار بشیم، یه دفعه شاگرد راننده داد زد : اوستا بیچاره شدیم ، راننده با اون هیکل درشت و سبیل کُلفتش از پشت فرمون داد زد، چی شده بچه؟ عین قرقی پرید پائین، یه ترکش هلکوپتری فرو رفته تو لاستیک، ولی به خاطر فاصله زیاد هنوز لاستیک رو پنجر نکرده بود و توش گیر کرده بود ، راننده یه نگاه به حاجی انداخت و گفت ، موندگار شدیم، حاجی پرسید: چرا؟ گفت: اگه حرکت کنیم لاستیک گرم که بشه میترکه و چون لاستیک جلوعه ممکنه چپ کنیم، ناصر گفت خوب عوضش میکنیم ، یهو راننده پرسید: صدای تو چقدر آشناست ، تو همون کسی نیستی که وسط راه داد کشیدی و گفتی نِگهدار؟ یهو جمشید پرید وسط و گفت نه حاجی، اون موقع این خواب بود، یه چشمغره به جمشید رفتم ، قضیه به خیر گذشت، راننده گفت تو تاریکی نمیشه لاستیک عوض کرد، خطرناکه باید تا صبح صبر کنیم، آقای قلعه قوند، گفت: نمیشه ما باید حتما" امشب قبضه سوار کنیم، اونم نه یکی ، بلکه دو تا ، حاجی بچهها زیر آتیشن ، توپخونه صد و سی بعثیها بد جوری داره جولون میده ، حاجی یه آهی کشید و پیشونیشو خاروند و گفت : بزار ببینم ،میتونم شما رو با تویوتا بفرستم ، فرمانده مقعر گفت : نمیشه، اون موقع اینا تبدیل میشن به یه هدف متحرک واسه تک تیراندازهای عراقی ، حاج آقا قلعه قوند پرسید: راه سومی وجود نداره؟ فرمانده گفت : چرا ولی ریسکش بالاست ، حاجی پرسید چیه؟ فرمانده گفت ما می تونیم دو نفر از شما رو به همراه یه بَلَد با قاطر از بیراهه بفرستیم ، حاجی پرسید ، خیلی طول می کشه؟ فرمانده گفت اتفاقا " چون راه فرعیه و از میون کوه و دره میگذره از نظر زمانی یک سوم زمان با ماشین وقت میبره ، حاجی گفت، دسته برادر قلعه قوند شش نفره تازه دو نفر هم باید تو موقعیت شهید کاوه بهشون ملحق بشه تا هشت نفر بشن، دو تا چهار نفر ، هر چهار نفر واسه یه قبضه، برادر قلعه قوند یه کمی فکر کرد و گفت : کاچی بهتر از هیچی، حاجی اجازه بده من و برادر عبدی، با قاطر به همراه بَلد حرکت کنیم، بقیه بچهها صبح بیان. حاجی دوباره یه کمی فکر کرد چونش خاروند و گفت بزار یه بیسیم بزنم، از برادر سلیمانی کسب تکلیف کنم ، اونجا اولین باری بود که اسم برادر سلیمانی رو میشنیدم ، حاجی بیسیمچیشو صدا کرد، جاسم ، جاسم؟ قاسم، جاسم جان ما مجبوریم دوتا از جوجه کفترا رو بپرونیم ، بال و پرشون دراومده موقع پروازشونه ، اجازه میدید؟ یه صدای مهربونی از اونور بیسیم جواب داد ، قاسم جان هر طور صلاح میدونی عمل کن! حاجی خندید، فهمیدم صدای خود برادر سلیمانی، فرمانده لشگره! حاجی گفت : پس زود آماده بشید و راه بیفتید ، بعد پرسید برادر قلعه قوند سهتایی میتونید قبضهها رو راه بندازید ، حاج آقا قلعه قوند گفت : اگه بلدمون که همراه ما میاد آدم توانمندی باشه حتما" میتونیم ، حاجی از فرمانده مقعر پرسید چه کسی رو پیشنهاد میکنی؟ فرمانده گفت : یه شکارچی دارم، عراقیا اسمش رو گذاشتن عقاب کوهستان! تا حالا پنجاه تا روباه منافق رو که گِرای ما رو به بعثیها میدادن شکار کرده ، کار ، کار اونه ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی