درسی از کلاغ
قابیل به خاطر امتیازات برادرش هابیل بر او حسادت میبرد، آتش حسادت آن چنان درونش را شعله ور کرده بود که تصمیم گرفت برادر خود را به قتل برساند. البته نیت شوم خود را به او اعلام کرد اما هابیل که فردی با تقوا بود به اوگفت اگر تو بخواهی مرابکشی من تو را نخواهم کشت.
قابیل تصمیم خود را گرفته بود و به دنبال آن بود که در جایی مناسب
و به دور از چشم پدر و مادر خود، به نیت شوم خویش عمل کند.
روزی او را بر فراز کوهی یافت که برای چرانیدن گوسفندان خود به آنجا رفته بود و در آن هنگام به خواب فرو رفته بود. قابیل که موقعیت را مناسب دید با سنگ بزرگی بر سر برادر خود زد و هابیل جان به جان آفرین تسلیم کرد. جسد او بر روی زمین افتاده بود و قابیل نمی دانست چگونه جسد برادر را دفن کند؛ زیرا این اوّلین مرتبه ای بود که با یک جسد بی جان انسان روبرو گردیده بود.
خداوند دو کلاغ را فرستاد تا در برابر او با یکدیگر مقاتله کردند و یکی از آن دو دیگری را کشت و گودالی کند و جسد کلاغ مرده را در آن دفن کرد و بر آن خاک ریخت.
قابیل گفت: وای بر من آیا نمی توانم همانند این کلاغ برادر خود را بپوشانم؟ [۱]
----------
[۱]: ۲۲. سوره مائده، آیات ۲۷ تا ۳۱ - تاریخ طبری، ج ۱، ص ۱۳۰.
[درس هایی از طبیعت - صفحه ۳۱]