🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی#رویای_زندگی ❤️
🍃🍃🌸🍃
آقاجان بلند شد و همین طور که می رفت گفت : من برم که ا لان خانم جان میاد خودتو حاضر کن و رفت….. دو دقیقه بیشتر طول نکشید که آبجیم سراسیمه اومد تو و پشت سر هم سئوال کرد خوب بگو …چی گفت؟ چیکار داشت ؟ بگو در مورد چی حرف می زد ؟ خندم گرفت و گفتم اگه حرف نزنی میگم …حا لا تا فردا صبر می کردی چی میشد؟ ا لان که آقاجان می فهمم بهت گفتم آخه سفارش کرده به هیچ وجه به تو نگم ….
شوخی منو باور کرده بود و بال بال می زد مجبور بودم تا جریان رو بهش بگم وقتی حرفم تموم شد نگاهی به من کرد و با خوشحالی گفت :از حال روزت معلومه که بدت نمیومده؟ ای ناقلا …… بگم بیان ؟ هان بگم ؟ بزار از آقاجان بپرسم کیه ؟ نمی دونم چرا به من نگفت…چی صلاح کرده که اول به تو گفت نمی دونم حتما یکی هست که من قبولش ندارم وگرنه چرا با من در میون نگذاشت؟ ….و گفت و گفت تا رفت وقتی تنها شدم احساس خوبی داشتم و با خودم فکر می کردم: نرگس اومد با لاخره اومد می دونستم میاد …. اگه بچه داشته باشه از دستش نمیدم … ولی اصلا بهش نمیاد …..اصلا ولش کن خودتو بده به دست سرنوشت هر چی خدا بخواد.
دو شب بعد ما حاضر شدیم و منتظر خواستگار بودیم بانو خانم از همه بیشتر زحمت کشید و خوشحال بود و می گفت نرگس حقشه خوشبخت بشه ……با لاخره احمد آقا خبر داد که مهمانها اومدن…..آقاجان تا دم در رفت …………..
با دیدن اولین کسی که وارد خونه شد تمام تنم خیس عرق شد مثل یخ وارفتم …. او همون خانمی بود که توی عروسی از من پرسیده بود شوهر می کنم یا نه …..سرم رو پایین انداختم و به یک باره بغض گلومو گرفت نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ….ولی همه فکر کردن از شرم و حیا این طوری شدم ….
هاجر خانم عصمت الدوله که برای برادرش اومده بود خواستگاری ، خودش منو مناسب برادرش دیده بود و با برادر و شش تا زن و مرد دیگه که من نفهمیدم کی هستن اومدن داخل و تعارف شدن به سر سرا.
آبجیم و آقاجان و بانو خانم هم رفتن تو ….(اونوقتا کسی با یکی دو نفر خواستگاری نمی رفت یک جورایی بد بود و از احترامشون کم می شد ) مدتی گذشت تا رقیه اومد.رو به گلنسا گفت: یک سینی چایی بریز و بده نرگس بیاره تو…
رو کرد به من وگفت: توام خودتو جمع و جور کن این چه قیافه ای اخمتو وا کن و در حالیکه که با دستپاچگی به من سفارش می کرد که مواظب باشم و اینا رو از دست ندم و آبروی آقاجان رو نبرم برگشت به سر سرا ….گلنسا سینی رو جلوی من گرفته بود و نگاه می کرد ….مثل اینکه دلش برام سوخت …برای اینکه گفت : خوب مادر اگه نمی خوای قبول نکن الان که عقبت نکردن برو چایی رو ببر بگو نمی خوام …
#هفده
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊