🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی ❤️ #رویای_زندگی 🍃🌸🍃 خان باجی مثل همیشه با صورتی خندون و خیلی خو
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃 با سر اشاره کردم نه …خوبم هنوز چشم هامو باز نکرده بودم که خان بابا خودشو رسوند و بشکن زنان وارد اتاق شد از خوشحالی روی پاش بند نبود ….. سه تا یک اشرفی ریخت روی رختخواب منو با صدای بلند خندید هیچوقت اونو اینقدر خوشحال ندیده بودم….و اونا برای من زایمانی لذت بخش رو فراهم کردن چیزی که هرگز یادم نمی ره … آروم بودم و خاطر جمع …..خان باجی به خان بابا گفت زود تا عباس نیومده اسمشو بزار ….خان بابا یه فکری کرد و گفت علی, خان باجی گفت علی داریم اکبر بزاریم ،نرگس مبارکه انشالله ….اکبر خوبه؟ … خوبه ؟پرسیدم چی خان باجی ؟ گفت اکبر ….خان بابا میگه اکبر بزایم خوبه ؟ باشه اسمش همین ؟ گفتم بله هر چی شما و خان بابا بگین …خان باجی خندید و گفت : تو دوست داری؟ فردا نگی مادر شوهرم به زور اسم بچه ی منو گذاشت …گفتم نه شما صاحب اختیاری شما همه کس منی اسم خیلی قشنگیه منم دوست دارم ….. تازه ازتون ممنونم خیلی بهم محبت کردین ….جلو اومد و با خنده ی همیشگی خودش گفت : دختر خوب خسته نباشی شوخی می کنم تو رو میشناسم حالا بخواب که خستگیت در بره ما مواظب اکبر و کوکب هستیم …و نگاهی به زهرا انداخت و گفت : مگه نه زهرا جون ؟ مامانت بخوابه …ولی من زود تر از اینکه فکر می کردم از خستگی خوابم برد ….. و با نوازش و بوسه ی اوس عباس از خواب بیدار شدم .لمس دستشو شناختم چشممو باز کردم اشک توی چشمش حلقه زده بود و بغض نمی گذاشت حرف بزنه …بالاخره گفت : عزیز جان اون دفعه هم نبودم …از خدا خواسته بودم توی این یکی باشم ولی نشد الهی شکر که حالت خوبه دستمو گرفت و بوسید زیر لب گفتم : اوس عباس پسره …دستمو فشار دادو گفت مبارکه قدمش انشالله ولی برای من مهم سلامتی تو بود من که هم دختر دوست دارم هم پسر چه فرقی می کنه تا حالا دیدی از این حرفا بزنم ؟ …نرگسم چی دلت می خواد بگیرم بیارم برات ….درحالیکه خان باجی با یک کاسه کاچی منتظر بود گفت لوسش نکن برو کنار تا بهش کاچی بدم الان فقط باید اینو بخوره …..اوس عباس گفت بده به من خودم بهش میدم ..  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊