🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی🌱 #رویای_زندگی ❤️ اکبر از همه بیشتر نسبت به من احساس مسئولیت می ک
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ 🌱 من همون روز که اونو به خونه ی بخت بردم فهمیدم که بختش سیاه شده نه شجاعت منو داشت و نه قدرت تحمل.نه که تحمل نمی کرد صبر داشتن با صبر کردن فرق داره اون تحملی روکه نداشت می کرد و این براش خیلی سخت بود.حالا خودش کلی شاگرد و مرید داشت قران تفسیر می کرد و نمی تونست این وضع رو تحمل کنه ولی شوهرش بصورت وحشتناکی عرق می خورد و ما نمی تونستیم به هیچ وجه جلوی اونو بگیریم اوایل که گوش نمی کرد و حالا دیگه دائما می خورد چه روز و چه شب و کسی هم دیگه بهش حرفی نمی زد.کوکب تا چشمش به من افتاد گریه اش شدید تر شد و زبون گرفت،عزیز جان به دادم برس دیگه نمی تونم دیگه خسته شدم.ای خدا.ای خدا کمکم کنین چیکار کنم ؟حبیب هم با همون حالتش می گفت خفه شو مگه چیکار کردم ، دلم می خواد بخورم به تو چه…تو رو که تو قبر من نمی زارن ..برو بابا تو دیوونه ای.. خری،من به اکبر گفتم حبیب رو ببر بالا و بخوابونش اون الان خودش نیست فایده نداره بی خودی جر و بحث میشه. اکبر با هزار مکافات اونو برد بالا و براش یه جا انداخت و خوابوندش ولی اون مثل اوس عباس نبود.همین طور حرف می زد و از خودش با صدای بلند دفاع می کرد جوری که صداشو ما پایین می شنیدیم.به کوکب گفتم اون طور هم که وانمود می کنه مست نیست داره از خودش دفاع می کنه.کوکب گفت غلط کرده چه دفاعی داره بکنه.گفتم جیغ و هوار تموم شد من خیلی خسته ام بس کن صد دفعه بهت گفتم اگر این جوری رفتار بکنی بد تر میشه.آخه تو به حرف منم گوش نمی کنی. اصلا الان فکر کن تا آخر عمرت باید این طوری زندگی کنی الان سه تا بچه داری فردا چند تا دیگه هم اضافه میشه خوب می خوای چیکار کنی ، الان مرتضی و حشمت رو ندیدی مثل جوجه داشتن می لرزیدن تو ملاحظه ی بچه های خودتو نمی کنی چرا از حبیب می خوای رعایت تو رو بکنه ؟اونم عصبانی حشمت رو بغل زد و دست مرتضی رم گرفت و داشت میرفت که یه دفعه کوکب دوباره شروع کرد به گریه و زاری که وای بچه هامو برد عزیز جان ..داداش جلوشو بگیرین.گفتم نکن مادر مگه داره کجا میبره ؟ بشین یه کم طاقت بیار ولی اون هراسون بلند شد و چادرشو سرش کرد و با اشک و آه رفت.  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊