🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی#رویای_زندگی 🌱
🍃🌸🍃
و گل های کاغذی به رنگ صورتی، با خودم می گفتم چرا من اینا رو نمی دیدم؟ چرا از کنار زندگی فقط رد میشم؟ چشمم افتاد به حمام …جایی که هزار بار با عزیز جان رفته بودم و ازش متنفر بودم چون همیشه با عزیز جان می رفتم حمام و منو با آب داغ می شست از اون حموم بدم اومده بود ولی بازم وقتی می گفت بیا ببرمت حموم نمیتونستم نه بگم آخه همه می دونستیم روی حرف اون نباید حرف بزنیم.اون حموم با همون روش ابتکاری آقاجون گرم می شد چقدر احساس می کردم حالا اونو حموم رو دوست دارم.اما اتاق خوابِ مخصوص عزیز جان ساده و معمولی یک تخت یک نفره فنری و یک میز کنار تخت، که یک رادیوی قدیمی روی اون قرار داشت و گرامافونی در گوشه ی دیگر اتاق، یک کمد بزرگ دیواری که یک طرف اتاق رو گرفته بود …من بارها و بارها توی اون کمد رو دیده بودم ولی اون روز به نظرم جور دیگه اومدمن تازه می دونستم که چرا عزیزجان اینقدر پارچه های قشنگ و ترمه های دست دوزی شده و چیزای نفیس داره و اونا رو توی کمد نگهداری می کنه این کمد پر از خاطرات تلخ و شیرین برای اون بود. عزیز جان صدام کرد … به خودم اومدم و رفتم پایین با خنده گفت ناهید خانم نگفتی می خوام سمنو درست کنم؟ بیا دیگه.وقتی رسیدم پیشش، بهش نگاه کردم هیچ اثری از غم ندیدم.گندم ها رو داد به من و گفت این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب تو خیس کن.بیا دیگه ….وقتی رسیدم پیشش، بهش نگاه کردم هیچ اثری از غم ندیدم ….گندم ها رو داد به من و گفت این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب …تو خیس کن.بر عکس اینکه همیشه می خواست مننو پیش خودش نگه داره و من حوصله ام سر می رفت و زود می رفتم این بار دلم می خواست تا آخر دنیا با اون بمونم.روز قبل از سمنو پزون، علی آقا با اکرم و دخترش اومدن برای کمک اونا همیشه در هر مراسمی حاضر بودن عزیز جان نگفت : ولی من می دونستم که برای علی آقا خونه ساخته و زندگی اونا رو زیر و رو کرده بود …صبح که همه اومدن همه چیز حاضر بود عمه نیره با هشت تا بچه اش عمه ملیحه با چهار تا و بچه های عمه کوکب پنج تا و عمه زهرا با شش تا و منم که سه تا برادر داشتم و یک خواهر خوب همین کافی بود که خونه قیامت بشه.عزیز جان اونروز، فرستاد از بیرون چلو کباب آوردن چه شور و حالی توی خونه راه افتاده بود. با دیدن خنده ی دوباره ی عزیز جان که مدت ها بود از روی لبش محو شده بود شادی به خونه برگشته بود.من گوشه ای ایستاده بودم و خانواده ای که اون با عزت و احترام درست کرده بود نگاه می کردم عزیز جان اجازه نداد زیاد کسی سر دیگ دعا بخونه و با خنده گفت ما به کی قول داده بودیم که همش گریه کنیم، نمی تونیم حرف بزنیم و بخندیم؟ بزار این جوونا خوشحال باشن.دیگه دوست ندارم گریه کنم .
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊