🍃🍃🍃🌸🍃
حرفا زده شد و قرار به این شد دو هفته دیگه باهم محرم بشیم و بعدش تا گرفتن عروسی مامان جهیزیه بده و محمد حسین خونه رو آماده کنه،باورم نمیشد از شدت هیجان اختیار قلبم با خودم نبود مدام دستام یخ میشد و عرق میکرد
نامادری محمدحسین یه سرویس طلا بزرگ از کیفش درآورد و رو کرد به بابا و گفت با اجازه شما ،سرویس داد دست من .
بعدش خندید و گفت البته باید انگشتر میآوردیم ولی ما به شأن و منزلت عروسمون نشون آوردیم بعد تعارف و صحبتهای دگشون خدافظی کردن و رفتن
شب تا صبح نخوابیدم با خودم فکر میکردم رسیدن چه شکلیه ؟این که آدم کنار آدمی باشه که دوسش داره چه حالی داره؟ انقد بغض خورده بودم که شادی رو باورم نمیشد
دو سه روز بعد نامادری محمدحسین برام پیشکش فرستاده بود ،طبق طبق پارچه و لباس و طلا و میوه و برنج .مامان تو پوست خودش نمیگنجید ، مدام میگفت دلم میخواد کوچیک و بزرگ خانواده رو دعوت کنم تا همه خبر ببرن برای زن عموت.
دلم میخواست بدونم بچه مهتاب به دنیا اومده یا نه ، الان حتما پا به ماه بود دیگه چند ماه پیش شکمش جلو اومده بود .
دلم میخواست بدونم دختره یا پسر ،اگر پسر بود دلم میخواست ببینمش دنبال یه نشونی از شهابم بودم .
با آسیه و مامان رفته بودیم بازار که لباس برای شب عقدکنون ببینیم ، مامان تو پارچه فروشی پارچه ها رو بالا و پایین میکرد که فروشنده گفت چی میخوای خواهرم ؟
مامان خندید و گفت پارچه برای پیرهن عروس میخوام یه رنگ روشن باشه و جنسشم خوب باشه برازنده خانم دکترم باشه ،آسیه دستمو کشید و گفت راضیه تو مغازس نگاش کن
به راضیه نگاه کردم انتظار داشتم الان شکمش جلو اومده باشه ولی تغییری نکرده بود ، تو دستاش النگو انداخته بود و یه چادر اعیونی سرش کرده بود
زل زده بود به من و مامان ،اسیه گفت پناه بر خدا از چشم دریدگی این دختر ، از بازار بیرون اومدیم ولی همش فکر و ذکرم پی راضیه بود این که بچه تو شکمش از کی بود
بین اون همه شادی بازم آرامش نداشتم بازم قلبم آروم نبود میدونستم یه جای کار میلنگه
قرار بود عصری محمدحسین بیاد دنبال مامان و ببره خونه رو نشونش بده ،مامان مدام میگفت خدا کنه خونه ایوون و بهار خواب داشته باشه دلم میخواد اعیونی باشه
┅┄ ❥❥
@Chakavak110🕊