دهـہ شصتے ها
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوپنج حالا برای اومدنش بی طاقت تر بودم و چشمم فقط ب
بیچاره ها نمی دونستن چیکار کنن و از کدوم در برن بیرون من که دیگه از خوشحالی اومدن اکبر اونا رو ول کردم و سر و روی خاکی اونو غرق بوسه کردم اکبر پرسید اونا کی بودن ؟گفتم خواستگار.گفت ما که دختر دم بخت نداریم یعنی چی گفتم وا پس من کیم برای من اومده بودن …خندید وموضوع رو جدی نگرفت گفت نه راستی,نیره گفت راست میگه عزیز جان برای اون اومده بودن. عزیز خوشگله هنوز خواستگار دکتر داره جای آقام خالی.عزیز جان می گفت و به یاد اون خاطره خودش بلند می خندیدبعد ادامه داد. من بعدا با اون دکتر خیلی کار کردم حالا برات تعریف می کنم پرسیدم عزیز جان تو رو خدا بگو شمام از اون خوشت اومده بودبازم خندید و گفت راستشو بگم ؟ نه ، من هیچ وقت جز اوس عباس نمی تونستم به کسی حتی فکر کنم برای همین بود که می تونستم همه چیز رو به شوخی و خنده برگزار کنم.اکبر اول سوغاتی هایی که آورده بود وسط اتاق پهن کرد ، خودش خیلی ذوق زده بود و احساس مردونگی بهش دست داده بود.وقتی دیدم که از هر کجا رد شده یک چیزی برای من خریده منم ذوق کردم ، و ارزش کارش برام زیادتر شد.یادمه دو تا جعبه انارم با خودش آورده بود و چون خودش خریده بود مرتب دون می کرد و ما رو مجبور می کرد انار بخوریم اکبر می گفت بیشتر تو تبریز زندگی کردم و ترکی یاد گرفتم. از روس ها هم روسی یاد گرفته بود و برای شوخی گاهی با ما روسی حرف می زد…اکبر به ماشین دم در توجهی نکرده بود شاید هم باورش نمی شد که ممکنه مال اون باشه …ولی نیره بهش گفت عزیز جان برات ماشین خریده نمی تونم بگم چقدر خوشحال شد و چون خیلی مهربون و دل نازک بود به هر دلیلی به گریه می افتاد اون با دیدن ماشین نتونست جلوی گریه شو بگیره هی منو ماچ می کرد و تشکر می کرد و می پرسید آخه چه جوری از کجا پول آوردی عزیز جان ؟اون فقط هفده سال داشت و من نمی دونستم کار خوبی کردم براش ماشین خریدم یا نه فقط می دونم که اون اونقدر به ماشین علاقه داشت که تا حالا هیچ وقت بدون ماشین نمونده و اگر من نمی خریدم حتما خودش این کارو می کردبالاخره عروسی نیره رسید ، توی خونه ی آقاجان با همون شکوهی که آقاجان برای محمود عروسی گرفته بود شام مفصل. نمایش رو حوضی, همه چیز عالی بوداکبر پشت فرمون نشست و من کنارش نیره و کوکب و زهرا و ملیحه هم عقب, راه افتادیم تا بریم برای بزک کردن عروس ، به طرف خونه ی آقاجان…چه بازی ها داره سرنوشت یادم میومد که چقدر موقع عروسی بچه های آقاجان با حسرت از اون پنجره به بیرون نگاه می کردم و به یاد عروسی اسفبار خودم می افتادم وآه می کشیدم.وقتی با ماشین وارد خونه ی آقاجان شدیم و ساز و دهل زن ها اومدن به استقبال ما ، تو دلم می گفتم حالا امروزم نوبت منه.صدای ساز و دهل بلند بود و بوی اسپند توی فضا رو پر کرده بود.همه از ما استقبال کردن قاسم جلوتر از همه خودشو به ماشین رسوند ، من که از ماشین پیاده شدم دست منو گرفت و بغلم کرد و محکم به خودش فشار دادپشت سر هم می گفت مرسی خاله جون خیلی ممنونم ازت که نیره رو دادی به من منم خندیدم و گفتم من که ندادم تو گرفتیش وقتی تو قنداق بود دادم به تو دیگه پس ندادی با صدای بلند خندید و باز منو بغل کرد و گفت الهی قربونت برم خاله خیلی دوستت دارم تو خیلی ماهی تا من با قاسم حرف می زدم نیره و بچه ها رفته بودن توی خونه دور عروس بزن و به کوب راه افتاده بود رفتم تو دیدم رقیه و بانو خانم دارن می رقصن منم چادرمو ور داشتم و با اونا شروع کردم و تازه یادم اومده بود که این کارم خوب بلدم چون دوباره مجلس گرم شد و شور حال عجیبی پیدا کرد و تقریبا همه به وجد اومدن و خانمم به خاطر من اومد وسط و خلاصه همه تا می تونستن قر دادن.خب عروسی دخترم بود و من خیلی خوشحال بودم بعد هوس کردم برم اتاقم رو ببینم.مثل همون وقت ها بود ساکت و دور از هیا هوی عمارت نشستم لب پنجره …ولی باز از اونجا اوس عباس رو دید زدم که داشت کار می کرد ، و یک چشمش به پنجره ی اتاق من بود یاد روز هایی که عاشق اون شدم افتادم و خیلی دلم خواست که اونم توی عروسی نیره باشه و می دونستم که دلش اینجاس ولی خجالت می کشه بیاد و دلم براش سوخت.از اونجا به حیاط نگاه کردم بیا و برویی که برای دختر من بود هر کسی یک طرف می دوید و کاری انجام می داد.تازه فهمیدم که هیچ کدوم از اون چه که به دست آوردم برام مهم نیست. همه چیز در نظرم کوچیک و حقیر شد بعد فکر کردم نرگس اینا همون موقع هم کوچیک بود تو نمی فهمیدی و تصمیم گرفتم هرگز یادم نره که هیچ چیزی رو توی زندگی برای خودم بزرگ نکنم چون نیست نه غمش نه شادی هیچکدوم،نیره رو بردن برای بزک کردن و سَتاره خانم،( دختر خانم) گفت خودم می خوام یک مدل جدید درستش کنم،وقتی کار عروس تموم شد منو صدا کردن تا برم و اونو ببینم.