دهـہ شصتے ها
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_شانزدهم او چرا هیچ وقت به دنبالم نیامد؟ چرا کاری کرد که انگ ح
چشم بستم و آب دهانم را قورت دادم. فکر تنها زندگی کردن بدنم را به لرزه  انداخت. هیچ کس درک نمی کرد که من چقدر از تنها بودن می ترسم. تنهایی کابوسی بود که داشت به حقیقت تبدیل می شد. ده دقیقه بعد آرش ماشین را کنار خیابان باریک و پر درختی پارک کرد. خیابان برایم ناآشنا و غریبه بود و این غریبگی حس بدی را در من بوجود می آورد.من آدم تجربه چیزهای جدید نبودم. همیشه از هر چیزی که باعث می شد زندگی یکنواختم را به هم بزند، می ترسیدم و حالا در جایی قرار داشتم که کل زندگیم تغییر کرده بود. -  رسیدیم. پیاده شو.دلم نمی خواست از ماشین پیاده شوم. دلم می خواست به خانه برگردم و روی تختم دراز بکشم و بخوابم و بعد از بیدار شدن بفهمم همه این اتفاقات فقط یک خواب بد بوده. یک کابوس. کابوسی که با بیدار شدنم از بین  رفته و تمام شده.  -  سحر پیاده شو.نگاه از خیابان برداشتم و به آرش که با کلافگی منتظر پیاده شدنم بود، خیره شدم. -  چرا ماتت برده پیاده شو دیگه، دیرمون شد.دیرمان شده بود؟ برای چه کاری؟ مگر چه کاری قرار بود بکنیم که آرش اینقدر عجله داشت؟ او را نمی دانستم ولی من دیگر کاری برای انجام دادن نداشتم و می توانستم تا پایان عمر همانجا بنشینم و به خیابان زل بزنم.نگاه از آرش گرفتم و به کندی از ماشین پیاده شدم. آرش دزدگیر ماشین را زد و جلوتر از من وارد بنگاهی که  ماشینش را جلوی آن پارک کرده بود، شد.فضای بنگاه کوچک و خفه بود. یک اتاق دوازده متری کم نور با دیوارهایی کثیف و بد رنگ با یک میز چوبی رنگ و رو رفته در انتهای اتاق و تعدادی صندلی چرمی کهنه و قدیمی در دو طرفش.بنگاه دار که مردی حدوداً چهل ساله با شکمی گنده و صورتی پف کرده بود، پشت میزش لم داده بود و با هیجان چیزی را برای مرد لاغر اندام و کم مویی که روی نزدیک ترین صندلی به او نشسته بود، تعریف می کرد.با ورود ما به بنگاه هر دو مرد از جایشان بلند شدند. بنگاه دار دستش را به سمت آرش دراز کرد و گفت:  -  آقای مهندس دیر کردید. آقای کریمی خیلی وقت اینجا منتظرتونه.آرش با هر دو مرد دست داد و رو به کریمی گفت: -  شرمنده کمی کارمون طول کشید.آقای کریمی خواهش می کنمی زیر لب گفت و به سمت من چرخید و با لبخندی که دندانهای زرد و نامرتبش را به نمایش می گذاشت، گفت: -  بشین آبجی خسته می شی.بی اراده چادرم را جلوتر کشیدم  و کنار آرش روی صندلی که پایه اش لق می زد، نشستم.از نگاه خیره آقای کریمی خوشم نیامده بود. اصلاً از اینجا خوشم نیامده بود. فضایش سنگین و عجیب بود. آذین که حالا بیدار شده بود نق و نقی کرد و گوشه ی روسریم را کشید. گرسنه اش بود. از داخل کیفم بیسکویتی در آوردم و به دستش دادم. سرش را روی سینه ام گذاشت و بیسکویت را توی دهنش کرد. هنوز بی حال و خسته بود. آقای کریمی بلاخره چشم از من گرفت و روی صندلیش نشست. بنگاه دار که دوباره پشت میزش نشسته بود، بدون این که کسی را مخاطب قرار دهد، گفت: -  خب اگه مشکلی نیست بریم سر کارمون.آقای کریمی و آرش هر دو سرهایشان را به معنی موافقت برای بنگاه دار که به دنبال چیزی برگه های روی میزش را جابه جا می کرد، تکان دادند.بنگاه دار که بلاخره توانسته بود برگه ای را که به دنبالش می گشت، پیدا کند رو به آرش گفت: -  اجاره نامه رو همونطور که خواسته بودید تنظیم کردیم. پول نقد می دید یا چک؟آرش دست داخل کیف دستی اش کرد و برگه  چکی را از داخل آن بیرون آورد و به سمت بنگاه دار گرفت. -  چک می دم.بنگاه دار چک را از آرش گرفت و بعد از بررسی آن را به دست آقای کریمی داد.کریمی با دلخوری چک را از دست بنگاه دار گرفت و رو به آرش گفت: -  قرارمون چک نبود جناب مهندس. -  چک روزه. همین الانم می تونید برید نقدش کنید اگه اعتماد ندارید می تونید به شعبه زنگ بزنید و استعلام بگیرید. هنوز یه ساعتی تا بسته شدن بانک وقت دارید.نیش کریمی باز شد. -  این حرفا چیه آقای مهندس. ما شما رو قبول داریم. دوباره به سمت من چرخید و لبخند زد. -  آقای حسینی می دونه من خونه به زن تنها اجاره نمی دم ولی این بار به خاطر گل روی آقای مهندس حاضر شدم این کار رو بکنم. از بس که آقای مهندس برام عزیزه.آرش به جای من جواب داد: -  شما لطف دارید.به مردی که قرار بود صاحب  خانه ی من باشد، نگاه کردم. مردی با نگاهی خیره و بی پروا. کمی در خودم جمع شدم و آذین را بیشتر به خودم فشار دادم.خوب بود که طرف حسابش آرش بود وگرنه من نمی دانستم با این آدم چطور باید رفتار کنم.مرد بنگاه دار که حالا می دانستم اسمش حسینی است رو به من گفت: -  پس لطف کنید بیاین اینجا رو امضا کنید.با تعجب به سمت آرش چرخیدم. من چرا باید امضا می کردم؟ مگر خانه را آرش اجاره نکرده بود؟