🔸پیراهن سورمهای
سلام طیبهخانم.
امیدوارم سلامت و شاد باشید. همین اول تا یادم نرفته بگویم لطفاً مشهد دعاگوی من باشید.
از وقتی دانشگاه مشهد قبول شدید باباسلمان چپ میرود راست میرود میگوید طیبه. پزتان را میدهد. آدم وقتی زیاد از کسی صحبت میکند یعنی دلتنگش هست. دلشان پیش شماست و امامرضا. میدانستید؟
چه خبر از درس و دانشگاه؟ خبر دارم که سال آینده فارغالتحصیل میشوید و میشوید یکی از معلمهای خوب ایران.
اما بعد...
الان که دارم نامه را مینویسم بالای کوه هستم. باباسلمان یکساعت پیش آمد اینجا. با پیراهن سورمهای. همان پیراهن یکدست سورمهای که شما به مناسبت تولدش از مشهد پست کردید. خبر دارم که پیراهن را متبرک کردید به ضریح امام رضا. اینرا هم میدانم که آدرس خانهتان توی روستا را ندادید. آدرس بقالی شهر پایین کوه را دادید ، تا بابا سلمان توی راه برود بگیرد.
اینها را که میدانستید!
اما یکچیزهایی را نمیدانید.
کاش بودید و صورت باباسلمان را وقتی که اینها را داشت برایم تعریف میکرد میدیدید. گونههای چروکش گل انداخته بود. حتماً الان تصورش کردید.
باباسلمان وقتی آمد بالای کوه پیراهن دستش نبود ، تنش بود!
توی راه پیراهن را از بقالی تحویل گرفته بود و همانجا پوشیده بود و آمد بالا. چروک نبود اما خطها و تاهای پیراهن نو رویش بود. صبرش نبود بیاید بالا اتو کند بعد بپوشد.
چقدر قشنگ است. چه دکمههای سورمهای قشنگی دارد. چقدر اندازهی بابا سلمان هست. انگار داده باشند خیاط بدوزد. چقدر باباسلمان را جوانتر نشان میدهد. لااقل بیستسال.
طیبهخانم!
باباسلمان توی این پنجشش سال هر وقت که میآمد بالای کوه اولین کارش این بود که میرفت سراغ آشپزخانه و یکی دو ساعت به امور آشپزخانه میرسید. اینبار رفت توی اتاقش و تا نیمساعت بیرون نیامد. شروع کرد به اتوکردن پیراهن. با وسواس. بعد چند پاف ادکلن زد رویش ، گذاشت توی چوبرختی و آویزان کرد به دیوار. درست روبروی تختش.
همین.
گفتم این چهارخط را برایتان بنویسم که میدانم بعضی حرفها گفتنی نیستند ، نوشتنیاند. نوشتم تا بگویم حال من و باباسلمان خیلی خوب است. پیراهنی که دختر بفرستد و متبرک شود به امام رضا همین حالها را هم دارد.
تولد باباسلمان مبارک.
خیالتان از باباسلمان راحت. مراقبش هستم. هرچند همیشه باباسلمان مراقب ما بوده.
الان هم نهارش را خورده و دراز کشیده روی تخت. روبروی پیراهن سورمهای.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir