سلام میگویند در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم دعوا داشتند روزی با هم قرار گذاشتند هر کدام یک دارو بسازند و به دیگری بدهند یکی بمیرد تا دیگری در آسایش باشد . یکی از همسایه ها رفت به عطاری بازار قوی ترین سم را خرید و به همسایه داد که بخورد همسایه سم را خورد و رفت به خانه اش او قبلا به خدمتکارانش گفته بودحوضرا پر از آب گرم کنند و یک ظرف دوغ پر نمک آماده سازند همینکه به خانه رسید ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و در آب حوض فرو رفت کمی شنا کرد و پس از آنکه معده اش تمیز شد رفت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد همسایه را دید گفت حالا نوبت من است که برایت سم درست کنم . او رفت در بازار یک نمد بزرگ خرید و دوتا کارگر آورد در زیر زمین به آنها گفت شما هرروز صبح تا شب فقط وظیفه دارید با چوب این نمد ها را بکوبید . همسایه هرروز میدید که طرفش هرروز دارد مواد سم را میکوبد و نگرانی سراسر وجودش را گرفت ' خدایا این چه سمی است که هرروز دارد میکوبد ؛ پس از چند روز بدون اینکه سمی رد و بدل شود همسایه از استرس مرد . دوستان عزیز این داستان را آوردم برای خودمان . کورنا یا هر بیماری دیگری تا مادامی که روحیه ی شاداب ما زنده است هیچ قدرتی ندارد. کانال_دارالقرآن_فاطمیون_ملارد_در_ایتا 👇👇👇 https://eitaa.com/Darolghoranfatemion